ای ستمکش وبلاگ
ما بلاگرها بلاگر میشیم که سبک شیم! همه هم خدا ر شکر یه چیزی دارن که تخلیهش کنن؛ یکی تخیلاتش، یکی توهماتش، یکی دیگه شادی هاش رو خالی میکنه توش، یکی غم و اندوه و افسردگی هاش رو میریزه توش، یکی عقاید و تفکراتش، بعضیا اثر هنری و یه عده هم داستان هاشون، یه عده هم برونروی دارن، وبلاگ ر با توالت اشتباه میگیرن و البته که مختارن؛ یه جا باید باشه که عدهای بیان و رفع حاجتِ مغزی کنن یا نه؟! و چه جایی مظلوم تر و کم زور تر از وبلاگ؟! خلاصه که ما همه یه چیزی از وجودمون، مغز و قلب و جاهای دیگه که گفتن نداره، هرکداممون به نحوی یه بخشی از خودمون رو میریزیم تو وبلاگ هامون. ما همه یه جورایی به وبلاگ هامون مدیون هستیم. چون وبلاگ قلب و مغزمان رو از آوارگی نجات داده و بهشان پناه داده. بدون منت و ناز و عشوه و هزینه! خب وبلاگ حُسن نیتش رو به ما بلاگرها نشان داده. ولی ما باهاش چکار کردیم و میکنیم؟! چقدر به چیزهایی که توش تخلیه میکنیم فکر میکنیم؟! چرا یه عدهمان فقط بلدیم بدبختی و افسردگی و بیچارگیهامان رو بریزیم تو وبلاگ و با بقیه به اشتراک بذاریم؟! واسه چی فقط مواقع تلخ یادمان میاد وبلاگ داریم؟! زمان خوشی و شادی های زندگی کجاییم؟! آها! اونا واسه اینستاگرام و تلگرامه! بعضی هامان هم دنبال بهانهایم واسه تخته کردن درِ وبلاگ هامان. به سادگی وقتهایی که وبلاگ کنارمان بود و تنهامان نذاشت رو فراموش میکنیم و با یه صفحهی سفید و یه جملهی فلسفی یا پشت نیسانی به حال خودش رهاش میکنیم و میریم تا دوباره یه بلایی سرمان بیاد و جایی تو اون بیرون واسه تخلیهش پیدا نکنیم و بیایم خراب شیم سر وبلاگ و روز از نو! بعضیا هم که کلاً حذف میکنیم و میریم؛ بدون در نظر گرفتن احساسات و خاطرات و رفاقت هایی که به واسطهی وبلاگ بوجود آوردیم و عدهای هم اون تو نگران حال و روزمان میشن! همونطوری که ما نگران حالشون نیستیم و بی تفاوتیم نسبت بهشان! از رفتن نوشتم. میخواید بدانید ما چجوری از وبلاگ هامان میریم؟! به این شکل که:
از زندگی خسته شدم! پس = وبلاگ را میبندم
هیچکس دوستم نداره! پس = وبلاگ را تخته میکنم
پدر و مادرم با هم مشکل دارن! = خداحافظ
پدرم باهام دعوا میکنه = هر رفتنی یه آمدنی داره
مادرم به داداشم بیشتر محبت میکنه = اگر بار گران بودیم و خلاصه که رفتیم
داداش کوچیکم خیلی گریه میکنه = خداحافظ ای روزهای روشن
دختر عمهم از من خوشگلتره = من به دنیا آمدم، ولی دنیا به من نه
دختر داییم خیر ندیدهی کثافت چقدر خواستگار داره بیشور = زخم خورده از روزگار پی مرگ میروم
ارزش سهامِ آفتابه لگنِ فلزی چولکزادهی اصل (مگه داریم اصن؟) در بورسِ منهتن سقوط کرد! = امان از این روزگارِ دَوار
نمره کارنامهم چقدر کمه! = راه رفتنی را باید رفت
چقدر گرسنمه = بای
هوا چرا انقدر گرمه؟ = اصن رفتم
چرا لاغر نمیشم؟! = نوموخوام!
یه لحظه صبر کن! الان که فکرشو میکنم دیروز سر چارراه یه پسر هیز بطور مایل بهم نگاه کرد! پس = اینجا دیگه کارم تمام شد! خداحافظ
بله دوستان! ما راحت و اکثراً غیر منطقی و غیر مرتبط با وبلاگ میریم! چون فقط حس میکنیم یه کاری باید انجام بدیم و اون کار فقط حذف و خداحافظی از وبلاگه! حرف من نرفتن نیست! حرف من اصولی رفتنه! پشه ها چقدر زیاد و وقیح شدن؟! لهنتی! پس! رسیده وقت رفتن، هرچند من خیلی وقته از دلتان رفتم!
[ بغض کرده و به سمتِ گزینهی حذف وبلاگ میرود ]
- ۹۷/۰۴/۰۵