فوتحال
از وقتی یادمه و تونستم با پاهام بِدَوَم، از وقتی با توپ آشنا شدم و فهمیدم این گردالیِ پلاستیکی چیه، داشتم فوتبال بازی میکردم؛ البته میکردم فعل مناسبی نیست؛ فوتبال بازی میکردیم. من و همهی بچه محل هامون. عشقِ به فوتبال به حدی تو وجود ما ریشه دوانده بود که مفهوم زمان واسمون بی معنا بود. صبح، ظهر، شب فرقی نداشت واسمون. عشقِ به فوتبال فصل و تغییرات آب و هوایی رو هم برامون بی معنا کرده بود. زل آفتابِ تابستان و سرمایِ استخوان سوزِ زمستان و بارش بی وقفهی باران تو پاییز واسمون بی معنا بود. این چیزا هیچ اهمیتی نداشت؛ تنها چیزی که اهمیت داشت این بود، مدرسه تعطیل شه، مشقها رو بنویسیم، کیف و کتاب ها رو پرت کنیم یه گوشه بزنیم به کوچه خیابان و تا جایی که جان در بدن داریم فوتبال بازی کنیم. بطور خستگی ناپذیری فوتبال بازی میکردیم؛ خسته نمیشدیم واقعاً! اونقدر بازی میکردیم که پدر مادر هامون بیان با کتک و دعوا جمعمون کنن ببرنمون خانه یه چی بخوریم که از گرسنگی و سو هاضمه معدههامون سوراخ نشه! ما عاشق فوتبال بودیم؛ واسهمون فرقی نداشت کجا بازی کنیم. کوچه باشه با غر غر های همسایهها، خیابان باشه با خطراتِ ماشین های رونده، و یا زمین فوتبالِ نیمه چمن و حیوانات موذیش. گفتم زمین فوتبال! این زمین فوتبال رو خودمان با دست های خودمان ساختیم. یه زمینِ چمنی-خاکی که خودمان خار و سنگ و فلان و بهمانش رو اصلاح کردیم، خط کشیش کردیم و واسش دروازه گذاشتیم، با سنگ های درشت. چه روزهای باحالی رو تو اون زمین گذراندیم. چه بازی هایی که خودمان انجام میدادیم و حال میکردیم، چه استقلال-پرسپولیس هایی که باز خودمان بازی میکردیم و حال میکردیم و چه مسابقههایی که با محلات دیگه انجام میدادیم و مرزهای جوگیری و هیجانزدگی رو در مینوردیدیم و باز هم حال میکردیم. دروغ چرا؟! ما تحت هر شرایطی با فوتبال حال میکردیم و اون زمین خاکی-چمنی به نصف این عشق و حال ها گره خورده بود؛ هیچ وقت روزِ تخریبِ زمین فوتبالمون توسط صاحب زمین رو فراموش نمیکنیم؛ میخواست ساخت و ساز راه بندازه توش.
ما عاشق فوتبال بودیم؛ اونقدری که با عشقی وصف ناپذیر، منگنه میشدیم کف زمین، روبروی تلویزیون، محو فوتبالیست ها. یکجوری فوتبالیست ها رو نگاه میکردیم که انگار قراره بعدِ اون قسمتش بمیریم و اون بار آخرین دفعهایه که قرار بوده تلویزیون ببینیم اصلاً! ما عاشق فوتبالیست ها هم بودیم؛ خب چون عاشقِ فوتبال بودیم. اونقدر عاشقِ فوتبالیست ها بودیم که خیلی چیزها واسمون مهم نبود. مثلاً واسمون اهمیتی نداشت سوباسا چجوری موقع برگردان زدن، چند دقیقهای بطور کامل بر نیروی جاذبه غلبه میکرد و معلق میموند، معلق و وارونه میموند و خاطرات کودکیش رو مرور میکرد؛ و در اون بین یکهو تارو از بین تماشاچیا از درون خودش با سوباسا حرف میزد و بهش انگیزه میداد، و این زیاد مهم نبود، مهم این بود سوباسا در همون حالتِ معلق و وارونه، به ندای درونی تارو پاسخ میداد؛ بگذریم از کل کل های درونیِ سوباسا با کاکرو و باقی. ما عاشقِ فوتبالیست ها بودیم؛ اونقدری که اصلاً واسمون اهمیتی نداشت چجوری میشه که یه برزیلی، شده عموی سوباسای ژاپنی! اونم دقیقاً در غیبتِ پدر سوباسا! اهمیت نمیدادیم چجوری میشه که کاکرو شوت میزنه توپ آتیش میگیره، ولی نمیترکه! و یا چجوری دو نفری با هم شوت میزنن گل میشه! یا واکاشی زوما چطوری میشه که یکهو رو هوا پشتک میزنه، پاهاش رو میده به تیرک و جهتِ شیرجهش رو تغییر میده سه مورد رو با شور و ذوق وصف ناپذیری امتحان میکردیم؛ شوتِ آتیشی و دو نفره و پشتکِ واکاشی و هیچ وقت هم موفق نمیشدیم. ما به خیلی مسائلِ غیر منطقی فوتبالیست ها کاری نداشتیم، چون عاشق فوتبالیست ها بودیم، چون عاشق فوتبال بودیم.
من هنوزم عاشق فوتبالم و حسرتِ اون روزها رو میخورم؛ حسرتِ بازی زیر زل آفتاب و بارش باران، حسرتِ دعواها و کل کل های وسط بازی، حسرتِ اسگول فرض شدنمان توسط کارگردان فوتبالیست ها حتی. من هنوز حسرتِ اون زمین خاکی-چمنی رو میخورم. حسرت میخورم چون هنوز عاشق فوتبالم. از امشب جام جهانی شروع میشه. به مدتِ یک ماه قراره عشق و حال کنیم. واسه ما عشقِ فوتبال ها این ماه، حکمِ ماهِ عسل رو داره. فوتبال اونقدر عشق و حال داره که به همهی چند صد میلیون عاشقش برسه! یک ماه قراره فارغ از مسائل ناخوشایندِ جهان و کشورمون، فقط حال کنیم! حال کنیم و فوتبال رو مثل یه مرهم بذاریم رو مشکلات و درد هامون.
خا حالا آمادهاید؟! بریم فوتحال...
- ۹۷/۰۳/۲۴