Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

و اینَک...

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ
برف میبارد. جاده یخ زده است. برف پاک کن بی امان به چپ و راست لیس میزند. بخاریِ ماشینِ لکنته‌ام نفس نفس میزند و ها ها کنان سعی در گرم کردنِ فضای داخل ماشین دارد. موتورِ ماشین تِر تِر میکند؛ گویی که روغن کرچک قاطی بنزینش کرده باشند و گلاب به روتان اسهال رفته باشد. هوا مِه آلود شده  و محدوده‌ی دید به ده متر رسیده است. چندی نمیگذرد که بخاری از نفس می‌افتد؛ بسانِ پیرمردی فرتوت که بیماری ریوی داشته و اسپری‌اش را بر روی جا کفشی‌ِ خانه‌شان جا گذاشته باشد. سرما بر تخت سلطه‌ی هوای ماشین کمر میزند. حالا نوبتِ ریه‌های من است که خودی نشان دهند. با یک دست فرمان را هدایت میکنم و دستِ دیگرم را به هایی گرم میهمان‌ میکنم. حسِ خوب و لذت بخشی موقتی به وجودم میدهد. نگاهی به ساعت ماشین می‌اندازم. تُف! ساعت ۲.۴۷ دقیقه‌ی بامداد است. پا را بر سرِ پدال گاز فشار میدهم؛ جوری که انگار طلبِ پدربزرگم را از او دارم. سرما هر لحظه مستبد تر میشود و برف هم خیالِ بیخیالی نداد! صدای زد و خوردِ فیزیکیِ زنجیر چرخ با یخ و آسفالت را میشنونم و حس میکنم؛ به راستی که روی مخ است. دست‌ به سمتِ دکمه‌ی کوفتیِ ضبط میبرم‌ تا روشنش کنم. بی صاحاب خراب است. چند مشت با چاشنی دو فحشِ ناقوسی حواله‌اش میکنم. فحش ضبط را درست نمیکند، ولی دل من را خنک‌ میکند. حالا درون و بیرونم هر دو سرد و خنک شده‌اند. فقط آن‌ بالای بالا، سرم داغ کرده و هر لحظه ممکن است آمپر بچسبانم. به راه ادامه میدهم. به منظره‌ی جاده نگاه میکنم. جز تاریکی و سیاهی چیزی نیست که نیست. چند دقیقه‌ای میگذرد که تر تر ماشین‌ شدید میشود. تُف! آن قضیه‌ی اسهال جدی است. آب هم قطع! ماشین با چند پرش به عقب و جلو می‌ایستد. چند مشت به فرمان زده و پیاده میشوم. کاپوت را بالا میزنم و یادم‌ می‌آید هرآنقدر از غنی سازیِ اورانیوم بلد باشم، از تعمیر ماشین هم سر در می‌آورم. پس کاپوت را با شدت زیادی میکوبانم سر جایش و چند لگد به چرخ ماشین میزنم. نگاهی به ساعت می‌اندازم. ۳.۵۳ دقیقه. مصاحبه‌ی استخدامی صبح‌ فردا را از دست میدهم. پس علی‌الحساب خواهر و مادرِ فرضیِ ماشین را مورد عنایت قرار میدهم. کاپشنم را به تن میکنم و کنار جاده می‌ایستم. کرگدنِ تک شاخِ استوایی هم در آنجا پر نمیزند. با فحاشی به گونه‌ی کمیابِ کرگدن تک شاخ استوایی سعی در آرام کردن خود دارم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. تابلویی چشمم را میگیرد. پنج کیلومتر تا استراحتگاه. نفسِ نسبتاً راحتی میکشم و قصد راه افتادن دارم که متوجه میشوم دستشویی دارم. تُف! آن لحظه که لیوان به لیوان چای زهر مار میکردم و برنج از دیس میکشیدم، باید فکر چنین وضعی را میکردم. راه رفتن سخت میشود. خودم را مچاله میکنم. گاماس گاماس در زیر بارش آرامِ برف به سمت استراحتگاه میروم. هوا سرد است؛ خیلی! همانطور که راه میروم، زیر پایم خالی میشود و سُر میخورم. تُف! کل جانم درد میگیرد. سرمای لعنتی درد را تا مغز استخوان نفوذ میدهد. لباس هایم خیس و گل میشوند. بدنم‌ کرخت‌ میشود. در همان حین که سعی در بلند شدن دارم، شوهر عمه‌ی وزارت راه و شهر سازی را هم مورد فضل خود قرار میدهم‌؛ با این جاده سازی‌های شان. مدت زیادی طول میکشد ولی بالاخره به مقصد میرسم. استراحت‌گاه! خاموش و سوت و کور است. انگار همه خوابند. شاید هم کلاً تعطیل باشد. ولی الان این مهم نیست. مهم دستشویی است! همه جا را نگاه می‌اندازم. روی دیوار استراحتگاه با خط بد نوشته شده است توالت و فلشی به سمتِ چپ. پِی‌اش را گرفتم به توالت رسیدم. شبیه خرابه های جنگی است؛ و البته خشتی. ولی هر کوفتی که هست برای من بس است. درحالی که سفت خودم را چسبیده‌ام گازش را میگیرم که بروم قضای حاجت کنم که صدایی نخراشیده داد زد که: هووووی عامو! کجا سرت ر انداختی داری میری؟! صلواتی که نیست. پولش ر بده عامو! 
با دست بر پیشانی کوفتم و به سمتش خیره شدم و گفتم: پوووول؟! پولیه مگه؟! از کِی تا حالا واسه شا**دن هم باید پول سلفید؟! 
نگاهی عاقل اندر داغان به سمتم کرد و یک پک به سیگارش زد و دودش را پس زد و گفت:
مثل اینکه تا حالا گذرت به دستشویی تو راهی نیفتاده عامو. هزار بیا بالا که هوا خیلی سوزه.
راست میگفت. تا حالا گذرم به اینجور دستشویی ها نیفتاده بود. ولی این خراب شده‌ی کاه گِلی که امکان کلونی بودن اجنه در آن زیادتر از دستشویی بودنش است، چرا باید پولی باشد؟! و اینکه این عامو این وقت صبح چرا باید بیدار باشد؟! ای تُف! یک چیز دیگر هم ذهنم را درگیر کرده بود و آن این بود که جهان به کجا رسیده است که برای دستشویی کردن هم باید پول داشت؟! بیخیال این مسئله شدم و رسیدن به پاسخ این سوال را به بعد موکول کردم. یک هزاری مچاله شده از جیبم در آوردم و به دستش چسباندم و با کله رفتم تو توالت. کارم‌ را که انجام دادم روحی جدید بر پیکرم دمیده شد. انگار دوباره متولد شده باشم. باید خود را میشستم. نگاهی به شیر آب انداختم. تعجب وجودم را فرا گرفت. این خراب شده آب گرم و سرد جدا دارد. قرمز و آبی. آب گرمش که با عادتم سازگار نیست، پس همان سرد را انتخاب میکنم. آب را که باز کردم، تازه متوجه عمق خراب‌شدگی این خراب شده شدم. سوختم! انگار شلنگ این خراب شده‌ی کاه گِلی به جهنم وصل بوده و من خبر نداشتم! سوختم! کل وجودم شعله کشید. ابتدا کل خاندان آن‌ شخصی که آبی و قرمز شیر دستشویی را اشتباه زده بود به هم پیوند میدهم و بعد که میبینم سوزش آرام نمیگیرد یک ضربه با سر به در حلبی توالت میزنم. یادداشتی بر روی در توجهم‌ را جلب میکند. بز‌رگ و با رنگ قرمز نوشته است:
و اینک آخرالزمان!
  • ۹۷/۰۲/۱۴
  • Neo Ted

نظرات (۱۲)

  • جامانده از قافله عشق
  • 😂
    پاسخ:
    والاع
  • آفتابگردون ...
  • اگه تا حالا نوشته هاتو چاپ نکردی خیلی ظالمی
    پاسخ:
    دست شما درد نکنه پس :| :))
  • مریــــ ـــــم
  • دقیقا همینفد اشفته و درهم برهمو فحش خوره
    پاسخ:
    نفس بکش. عمیق.
    :|
    چقدر تفی و...بود این پست:|

    ونگویم از ذهنی که هرچه میشنود تصویر سازی میکند..
    [درافق محو میشود]
    پاسخ:
    تف لازم هم‌ بود :))

    این هدف منم بوده :)) 
  • آسترامانوس ×_×
  • اعصابتون سر جاش بوده اینو مینوشتید؟
    پاسخ:
    آرام و بی‌دغدغه
    سوار ماشین میش مندلی شده بودی؟:))
    راست بگو موقع نوشتن به مخاطب‌های وبت هم فحش دادی؟ بس که از اول فحش دادی و تف کردی تا تهش:))
    پاسخ:
    شخصیت داستان آره :))
    به چند نفر خاص :))
    خودت ر بذار تو اون موقعیت. صلوات‌ میفرستی؟ :| :))) هرکسی یه جوری ابراز عصبانیت میکنه دگه. 
    خب مگه مجبوری دنیا رو جهنم کنی تو داستانت اخه؟:)
     البته منم گاهی(معمولا) ابراز عصبانیتم عین شخصیت داستانته ولی خب صدام رو سایلنته:))
    پاسخ:
    همیشه که قرار نیست همه چی آرمانی باشه :))
    بهت میاد اصن :)) پرخاشگر :))
    تو که زدی چشم ارمان رو کور کردی:))
    نخیرم، من کجام پرخاشگره؟ دختر به این مهربونی، فقط موقع عصبانیت اینجوری میشم: D
    پاسخ:
    همه‌ی ما اینجور شرایطی داریم تو زندگی که از زمین و آسمان واسمان میباره.
    نه پس. بیا تو اوج خوشحالیت به ملت پرخاش کن :|
    انقدر ادم هست که اصلا خوشی و عصبانیت و غمشون  فرقی نداره در کل پرخاش میکنن و بداخلاقن فلذا قدر من رو بدانید:))
    شاعر می‌فرماید: قدر اینه بدانید چو هست... نه در آن وقت که افتاد و شکست [صدای زجه‌ی جمعیت] :))
    پاسخ:
    هق هق هق هق
    دششویمون گرفت از بس خوب توصیف کردی:)))
    اون موقع شب چراغ قرمزها هم خوابن او نگهبان دششویی بیدار بود؟؟:))
    پاسخ:
    به خودت فشار نیار برو دشویی :))))
    والا در عجبم :)))
    چقدر داغان بود حالت اینو می نوشتی :دی
    تازه تو راهیا براساس وزن شخص هزینه رو بیشتر هم میگیرن :دی
    پاسخ:
    نه اتفاقاً. خیلی هم عادی بودم.
    اوووپس :)))
    قبلا مشابهش رو ننوشته بودید؟؟! یعنی مثلا با همین موضوع؟! احساس می کنم قبلا خوندمش!!! 
    پاسخ:
    نه. ننوشتم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی