Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

آدم آهنی

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ق.ظ

برف می آمد. خیلی زیاد. در نگاهِ اول همه شاد و خوشحال بودند. یک سری شال و کلاهِ قیمتی تن کرده و به پیست میرفتند. عده ای در کوچه هایشان خنده سر میدادند و یکدیگر را میهمان میکردند؛ به صرفِ چند گلوله برف! بعضی ها با لب های غنچه شده و دست های باز و دهانی گشوده شده، پیج های مجازی شان را یخ زده میکردند. پیج هایی که نبودِ تابلوی " تردد بدونِ زنجیر چرخ ممنوع " در آن ها به شدت حس میشد! آنقدر که سرد بودند و یخ! در این شهرِ شلوغ و شاد، در این بارشِ زمستانیِ خوشحال، دختر بچه ای چند ساله، " تق تق تق " شیشه ی ماشینِ مرد را کوبید. مرد توجهی نکرد. مثل دیروز، وقتی پسر بچه ی گل فروش شیشه ی ماشینش را کوبید؛ مثلِ دو شب پیش، وقتی در پیاده رو، سه دختر بچه دورش کردند و از او خواستند فقط یک چسب زخم از آنها بخرد، تا شاید مرهمی باشد بر زخمِ نداری شان، توجه نکرد و صدای ضبطِ ماشینش را زیاد کرد. ماشین میلرزید، ولی دلِ مرد نه! وزشِ بادِ گرمِ بخاریِ ماشین به صورتِ او، زوزه های تیزِ برف و بوران، به صورتِ دخترک. چراغ سبز شد و مرد رفت. دخترک سرش را پایین انداخت و گردنش را در لباسش مچاله کرد و دست هایش را به هم مالید و " ها ها ها " کنان، سعی در گرم تر شدن خودش داشت. به کناره ی خیابان پناه برد و پول های پاره پوره ی خودش را شمرد. هنوز خیلی کم بود! خیلی! امشب هم دستِ خالی به خانه برمیگردد، دارو فروش خیلی وقت پیش جوابش کرد که بدون پول، خبری از دارو نیست!


مرد به خانه رسید. رفت و رختِ خوابِ گرم و نرمش را به آغوش کشید و به خواب رفت. صبح که خورشید، با اکراه شروع به تابیدن کرد، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مرد سنگین شده بود. احساس میکرد وزنه به پاهایش وصل کرده باشند. خودش را به سختی از تخت کَند و به دستشویی رفت. قصدِ شستنِ صورتش را داشت که متحیر شد. چیزی که در آیینه میدید با خودِ دیشبش فرق داشت. شده بود مثلِ اکثرِ آدم های این شهرِ مدرن. چهره ای آشنا که مثلش را زیاد در خیابان دیده بود. ولی هرگز دلیلش را نمیدانست! دست کشید روی صورتش! خیلی سفت و سخت شده بود. دستش کشید به همه جای بدنش، انگار که حمامِ مواد مذاب گرفته باشد و به زیر برف رفته باشد. دست کشید به قفسه ی سینه اش؛ سخت تر از همه جای بدنش، آهنین شده بود. دوست داشت زار بزند و اشک بریزد، ولی نمیتوانست! دیگر قلب و احساسی برایش نمانده بود. به دیشب و دخترک فکر کرد، به آن پسرکِ گل فروش، سه دخترِ چسب زخم فروش؛ صورتش را نشسته، لباس هایش را پوشید و راهیِ شهر شد. شهری که بیش از نیمی از شهروندانش را آدم آهنی ها فرا گرفته اند و روز به روز بر تعدادشان افزوده میشد!


به دیشب برگردیم؟! آن دختر مچاله شده به خانه برگشت؛ خانه ای که نه برق داشت و نه گاز؛ تکه ای جواهرِ یخ زده گوشه ی خانه در بستر افتاده بود؛ مادرش بود. چند روزی میشد داروهایش تمام شده بودند. مشکلِ ریوی داشت. سرما، عفونتِ ریوی اش را دو چندان کرده بود. آن شب آخرین فرصت بود. برای مادر، برای دخترک، برای آن مرد، برای انسانیت!


  • ۹۶/۱۱/۰۸
  • Neo Ted

نظرات (۲۰)

ناراحت شدمـ ☹️
پاسخ:
ناراحتیِ خالی؟
می گذرم و غافل از این که این آخرین فرصته..هر روز این شهر همینه، پر از انتخاب های این چنینی، رد شدن و ندیدن..و سرنوشت های گره خورده به انتخاب های آدم آهنی ها..
پاسخ:
افسوس
ایران و ایرانی تیر خلاص رو به خودش زده ...
کارمون تمومه ...
بعد میگن چرا بارون نمی آد .
چرا خشکسالیه ..
چون دیگه برکت نیست!
پاسخ:
من فکر میکنم مسئله جهانیه. بشری عه!
گاهی بَشَر از بِشِر هم کمتر میشه!
پاسخ:
افلاطون از پشت صحنه اشاره کرد که:
آخ کمرم!
می‌خندیدید باز بهتر بود :|
پاسخ:
:))))))
:||||
پاسخ:
#))
آدم آهنی:(
پاسخ:
آره
یادمه یکی از هم اتاقی های دانشگاه
یه شعری درمورد برف سروده بود

مضمونش همینقدر تلخ بود :)
پاسخ:
چی جالب
  • آسـوکـآ آآ
  • ای بابا :(
    پاسخ:
    ای مامان
    مهربانی از یاد رفته
    پاسخ:
    انسانیت هم
    خیلی زشته وقت نمیکنم پستاتونو بخونم؟ :دی
    یا اینکه خیلیم خوشحالین الان؟
    پاسخ:
    الان اینو هم نخوندید؟ کلا تو این مدت یه دانه پست گذاشتم :/
    در پوست خود نمیگنجم!

    ماشین میلرزید، ولی دلِ مرد نه!


    از: words-gray.blog.ir

    وای بر ما وای بر انسانیت:((
    پاسخ:
    چی بگم برار
    😢😢😢😢😢😢😢😢😢
    پاسخ:
    اتفاقی که افتاده
    اینم نه حتی. به وقت رپ هم نخوندم!
    میدونستم..
    پاسخ:
    :/
    خیلی هم تشکر
  • محمد حسین آذربهرام
  • سلام
    اولین و شاید تنها وبلاگی هستید که در پس همه شادی ها از برف
    حرف دل خیلی از مردم نیازمند را زدید
    اما انها نیازمند نیستند. انها دلی دارند به وسعت عشق
    احساسی دارند به وسعت انسانیت 
    کاس نیازمندان را فراموش نگنیم
    پاسخ:
    سلام
     وظیفه بود.
    امیدوارم!
  • ماهان یگانه
  • خیلی زیبا نوشته بودید. تو این مواقع که داریم ما از برف لذت میبریم،یکی داره زجر میکشه  و اذیته
    خوبه کنار این نعمتی که خدا بهمون بخشید (برف) ماهم یه تلنگری بشه واسمون تا کمکی کنیم به افرادی که مشکل دارن،حداقل بخاطر شکر گذاری از خدا بخاطر نعمتش! گاهی این نعمت ها میبارن که ماهم کمی فکر کنیم و به فکر بقیه آدما هم باشیم، گاهی برف یه وسیله ست..
    پاسخ:
    لطف دارید شما.

    هرچیزی یه نشانه س واسه فکر کردنِ ما. کافیه از زوایای دیگه بهش نگاه کنیم.
    مردم سرپل ذهاب فقط 80 درصدشون کانکس دارن،واقعا چی کار میکنن آون 20 درصد؟ ما کنار بخاری داریم یخ میزنیم:(
    پاسخ:
    واقعأ قابل درک نیست!
    ممنون
    ناراحت پُر ام :/
    پاسخ:
    خاع خوبه
    فاصله آهن شدن و آدم شدن چند ثانیه تامله....
    پاسخ:
    آره به واقع

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی