ریشه ی مصلحتی
چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ب.ظ
پسر بچه با لب و لوچه ی آویزان و چشم های درخشان که گویی یک لایه سلفون روی شان کشیده باشند، درحالی که یک ماشین اسباب بازی کوچکِ شکسته شده در دست داشت، به نزد پدرش آمد و گفت:
واسه مهرداد بود. دیروز ازش گرفته بودم. شکست. شبیه آپتمیپوس پرام بود. باید تبدیل به آدم آهنی میشد. هرکار کردم نشد. فکر کردم باید بهش ضربه بزنی تا تبدیل شه. ولی نشد. شکست. حالا چیکار کنم باباجون؟!
پدر که شیرین زبانی پسر به وجدش آورده بود، لبخندی زد و دستِ نوازشی به موهای پسر کشید و نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
پسرم اون تو فیلمه که اونجوری میشه! الکیه! بیرون از فیلم نتیجه ش دقیقأ همینی میشه که میبینی. فیلم ها رو زیاد باور نکن. مخصوصأ تخیلی ها و عاشقانه ها. [ زیر لب با خودش زمزمه میکند: منو ببین دارم به بچه چیا میگم. ] بیخیال پسرم. برو بده بهش ماشینو. این درست بشو نیست.
پسرک درحالی که دستِ چپش را در جیبش گذاشت و با دستِ دیگر پشتِ گوشش را خاراند، دلخور و معترض گفت:
اینجوری که نمیشه بابا. ناراحت میشه. خیلی این ماشینو دوست داشت. باهام قهر میکنه. اون تنها دوستِ منه.
پدر یک جرعه از چایش نوشید و گفت:
شما بچه ها هم داستانی داریدا! اون دوستی که بخواد بخاطر یه اسباب بازی باهات قهر کنه، همون بهتر که قهر کنه.
پسر شروع کرد به کوبیدن پایش به زمین و فریاد زد که:
نمیخوام بابا. نمیخوام. نمیتونم. اون تنها دوستمه. بره تنها میشم. تنهایی دوست ندارم.
پدر چند لحظه مکث کرد و دستی به سیبیلش کشید و گفت:
خب یه کاری کن. اوممم. بهش دروغ بگو. مصلحتی. واسه اینکه تنها نشی. برو بهش ب ...
پسر لب و لوچه ش را جمع کرد و خوشحال و با چشمانی پر از شوق و ذوق، حرف پدر تمام نشده شروع به دویدن به سمتِ بیرون و مهرداد کرد که نیمه ی راه نرسیده برگشت و نفس نفس زنان گفت:
بابا! یه چیزی فقط! یادم رفت بپرسم. چجوری دروغ میگن؟!
- ۹۶/۱۰/۲۰
کاش واقعا همیشه بچه میموندیم
حداقل سادگیه همون میموند
به نظرم همه چیز از اون سیب شروع شد
وگرنه خدا که نمیخواست ما انقد بد باشیم