Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

زیارت نامه

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ب.ظ

السلام علیک یا اهلِ بلاک! أنا کام بک فی وطن! انت لا لازم کیل آف ده کوسفند اند شوتور فی سبیلِ أنا! انأ لا راضی برو! برجم هم لا لازم! نو مو خواد حبیبیون! أنا وییزییزززبززژ ویییژ وییزززژژژ ویییییژززژ [ بیلبیلک رادیو را میچرخاند ] درود دوستان! اینجا ایران است! صدای معدنچی را از خاک وطن میشنوید! آرامش خود را حفظ کرده و در خانه های خویش و از پشت صفحات گوشی یا رایانه ی خود شاهد بازگشت معدنچی یاغی باشید! تمام مسیر های منتهی به حضور این شخصیت در مرز مهران بسته و از جمعیت مملو و قفل شده است و طی این استقبال دو کشته و چند زخمی بر جا مانده. 

خا دگه! مقدمه چینی کافیه. راستش اگه بخوام کامل این چند روز رو کامل تشریح کنم، شاید ده تا پست شه! ولی میخوام تو یه پست جمع و جورش کنم. یه سری کلید واژه تو نوت گوشی یادداشت کردم که یادم بمونه و الآن با سر تیتر های همون کلید واژه ها این پست رو مینویسم:

قسمت:

راستش اصلأ قرار نبود که من به کربلا و پیاده روی اربعین برم. دلایلش شخصیه و نه تنها به شما، بلکه به هیچکس دیگه ای هم مربوط نمیشه که بخوام سرتان ر بابتش درد بیارم. ولی کار وقتی جدی شد که عموی کوچیکم زنگ زد و راضیم کرد که بریم و من هم به دلایلی شخصی تر قبول کردم که باز هم! 

 

گله:

به نظرم یه جای کار داره میلنگه! به جای اینکه سال به سال روند صدور ویزا و پاسپورد یا به قول دوستان عراقی باسبورد راحت تر شه، داره مزخرف تر و علاوه بر اون گران تر و دشوار تر و کُند تر میشه! ویزای سه روزه، ده روز طول میکشه صدورش و هزینه ها هم سالانه بیشتر میشه! بعد از همه ی این خان ها با کلی ذوق و شوق میرسی به نزدیکیِ مقصد و با جاده های خراب و خاکی و داغان مواجه میشی که با چند لایه ماشین قفل شده و ... همه ی اینا باعث میشه یه فکری تو سرت وول وول بخوره که خدایی نکرده اینا قصد ندارن که ملت رو از این راه زده و نا امید کنند. ولی نح! همه ش اتفاقیه.

 

هم سفران:

پدرِ گرام: 45 ساله. سخت گیر و مقرراتی و حرص خور.

عموی گرام: 30 ساله. بلند قامت چو خودم. منظم. تقریبأ باحال و پایه. اهل نصیحت و پند های حکیمانه ی شیخ طور.

آقا سعیدِ رفیق و همکارِ عموی گرام: 32 ساله. با سیاست. زود رنج. تقریبأ پایه. با جنبه در شوخی. متنفر از دودِ سیگار.

اعلی حضرت، قبله ی عالم، جانِ عالم به فدایش باعد، خودم: بیست و چند ساله. به شدت باحال. با مرام و مشتی. با جنبه و نمک. کاریزماتیک و خاص. بازم باحال. اصن همه چی تمام. به همین کوه! [ کوه ترک میخورد و از درون میشکافد ]

 

گِیت:

شروع حسِ غربت و بی نظمی های عراقی ها.

 

مسئولیت خطیر:

همون ابتدای کار یه سری تقسیم مسئولیت داشتیم. بنده کادر فرهنگی رو به عهده گرفتم که به شدت در افزایش انگیزه و نیروی افراد گروه برای رسیدن به هدف مؤثر بودم. با پخش مداحی های مرتبط و شور آفرین که اصن حال و صفای خاصی ر به سفر میبخشید. شارژ گوشی ها ر هم من مدیریت میکردم و باطری گوشی ها ر ساپورت میکردم. عَموم بخش تدارکات ر بر عهده داشت. خوراک و مسکن و موکب مسیر ر فراهم می آورد. سعید خان هم مسئول ارتباطات سیار و وای فای بود. پدرم هم ناظر کیفی بود. 

 

ترمینال زیر زمینی:

اواخر شب بود که ما از مرز خارج شدیم و افتادیم دنبال ماشین واسه رفتن به نجف. چند دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم به یه مکانِ خوف انگیزناک که چند تا عراقیِ لباس عربی پوش یه ور واستاده بودن، تاریکی افتاده بود روشون و صداهای بلند و مرموزِ مقصد هاشون رو فریاد میزدند و ملتِ زائر هم یه ور که نور افتاده بود روشون میرفتن و چانه میزدند و ماشین انتخاب میکردند و سوار میشدند. خلاصه که اون فضا منو یادِ این باشگاه های شرط بندی غیر قانونی. بوکس و اینا انداخت اصن. 

 

ضیاء و پسر عمه ش:

سوار ونِ مورد نظر شدیم و با تصور اینکه حداکثر دو سه ساعت دگه میرسیم به نجف، دلمان را خوش کردیم. که شکر میخوردیم فی الواقع! شیش ساعت حداقل تو راه بودیم بی صاحاب. ضیاء و پسر عمه ش راننده بودن؛ شیفتی. ضیاء سیگاری بود. مثل پسر عمه ش. مثل خیلی از هم سن و سال هاش. یه بخش رو اختصاص میدم بهش. خلاصه که ضیاء برعکسِ پسر عمه ش هم راحت تر و صمیمی تر بود و همونقدر هم عشقِ به سیگار. شیفتش که تموم میشد، میومد وسط ون دراز میکشید و شروع میکرد به سیگار دود کردن. کاری که سعید باهاش حال نمیکرد اصن و چند بار بهش تذکر داد و یه بار هم به زور میوه راضی به نکشیدنش کرد. ضیاء هم تا حدودی راه میومد البت.

 

سایه:

سایه ی جنگ و نا امنی جاییه که قدم به قدم بازرسی نظامی و تفتیش بدنی داشته باشه که مبادا یکی بیاد و خودش و باقی رو بترکانه! 

 

سیکار:

من فکر میکردم اوضاع ما تو سیگار و اعتیاد خرابه! البت قبل از اینکه برم و عراق رو ببینم! اونجا سیگار کشیدنِ جوون ها و بزرگسال ها که خیلی چیزِ عادی و روتینیه! ولی مسئله ی اصلی سیگار کشیدن بچه های ده یازده ساله و همین سن و سال هاست که باز هم عادیه! اینجوری بگم که سیگار یکجورهایی جزء کارهای عادیشونه که شده سیکار! 

 

عراق - نجف:

اگه بخوام وضع و اوضاع کشور عراق رو تو این چند روزی که اونجا بودم تشریح کنم، یه تصویر کافیه:

 

 

بعد از پنج شیش ساعت راه و دست انداز و بازرسی و داغان بازی رسیدیم به نجف. سریعأ رفتیم سمت حرمِ حضرت امیر. گرد و خاک چیره شده بود بر تاریکی شب. اصن یه وضعی! ماسک زدیم تا بتونیم نفس بکشیم. رفتیم تو حرم و چند دقیقه بعد چشمم به جمالِ نورانی ضریح امیرالمومنین روشن شد. واسه اولین بار. امیر المومنین شخصیت خیلی بزرگیه! در حدی که تو مخیله ی من نمیگنجه! اینکه بعد از سال ها تونستم حرمش رو زیارت کنم خیلی حس خوبی بود که امیدوارم تجربه ش کنید. 

 

مساجد کوفه و سهله:

این دو مسجد رو هم رفتیم و زیارت کردیم. مقام های مختار و مسلم و پیامبر و قضاوت امام علی و باقی. و مسئله ای که تو این مساجد و مسیر های منتهی بهشون اذیت کننده بود، وجود حشرات موذی و گربه ها بود. یعنی تو مسیر که گربه همیجور ریخته بود. چپ میرفتی یه گربه یه پوزخند میزد و خمیازه میکشید و میگفت: المیو! المیو المیوعاته المیات! بعد هم یه جا پا مینداخت بهم و فرار میکرد. [ کذب میبافد ] تو مساجد هم که مگس ها حکمفرمایی میکردن. تو صحن نشستی تا بقیه بیان یهو میبینی چند تا مگس یه مگس ر روی یه در نوشابه ی بیبسی روی هوا میارن و همزمان میگن: الویز الویز! اللهم الویز! الویزاتو الیزابت! بعد اون مگس اصلیه یهو میگه: یا ایهالمکسات! الوازئاتو ونزوئلا! الویزاتو من الوزائز! پس فی الواقع برید اعصاب این ملعونِ دراز ر ویز ویزی کنید! بعد یهو اینا حمله میکردن سمت منو اصن یه داغانی! [ شکر میخورد ]

 

مبیت:

به اواسط شب که میرسی، زمزمه های" مبیت مبیت " به گوش میرسه که اکثرأ توسط بچه های هفت هشت ساله گفته میشه. مبیت همون خانه و محل سکونته. من بهش میگم خانه ی عشق و صفا و سادگی. جایی که به التماس و خواهش میکِشوننت و میبرنت که بهت خدمت کنن. التماس که میگم واقعأ التماس میکنند واسه اومدنت ها! به دست و پات میفتند بعضی هاشون. باید استراحت میکردیم. بهترین گزینه واسه استراحت همین مبیت های بین راهی بود. دوتا نو جوونِ پونزده شونزده ساله گرفتن ما رو سوار موتور سه چرخشون کردن و به همراه دونفر دیگه بردن سمت خونه شون. با شوق و ذوقِ وصف نشدنی! رسیدیم و سریعأ بعد از خوشآمد گویی سفره ر جمع پهن کردن و غذا و میوه و باقی مخلفات ر آوردن و به شدت بهمون رسیدن. غذای ما تمام شد یه کاروان ر برداشتن آوردن. کاروان اصفهانی! سی چهل نفر بودن. خانه ی این عراقی ها بزرگ و سه طبقه بود. ولی ما هم باید راه میرفتیم هنوز و هم استراحت تو جمعِ چهل پنجاه نفری سخت بود. با عذرخواهی از صاحب خانه بیرون زدیم و به راه ادامه دادیم. این واسه زمانیه که هنوز عمود ها ر شروع نکرده بودیم! چون چند کیلومتر باید راه بری تا تازه برسی به اولین عمود! 

 

شروع راهِ خاکی:

بالاخره به اولین عمود رسیدیم. عمود همون ستونه. ستون هایی که وسط مسیر وجود دارند و بالاشون عددشون رو نوشتن و بین هر کدام حدود 50 متر فاصله س. حال و هوای این مسیر همون حال و هوای مداحیِ پستِ قبله. ولی اون فقط یه مداحیِ ساده س. تخیله. توهمه. قابل لمس نیست. کاذبه! وقتی اون مداحی و مداحی های مشابه به اون رو میفهمی که واقعأ قدم قدم پا بذاری، تو جاده ها! تا برسی به کربلا! هر موکب و هر عمود حکایت های خاص خودش رو داره. حال و هوای خودش رو داره. قصه و داستان خودش. باید آدمش باشی و بفهمی و ببینی و بشنوی! یه رودخانه ی جاریه. زلال و خروشان. بستگی به خودت و ظرفت داره چقدر ازش برداری! یکی مثل من لیوان با خودش میبره، یکی بشکه یکی منبع آب و یکی لوله کشی میکنه اصن! هرکی اندازه معرفت و قلبش به نور وصل میشه. هوا خاکی بود. خیلی! در حدی که باید ماسک میزدی. تو این سفر یه خورده فهمیدیم حال و روزِ عزیزانِ جنوبی رو. که چقدر سخته زندگی کردن زیر آسمون پر از ریز گرد و غبار و خاک! بله دوستان. هوا خاکی بود، مثل مردمی که تو مسیر خدمتگذاری زائرین رو میکردن. خاکی تر و با عشق و صفا تر از این انسان ها رو ندیده بودم. هرکسی به اندازه ی خودش نه، به اندازه ی فرا تر از چیزی که داشت خرج این مسیر میکرد. این ملت معتقدند هرچی تو این مسیر و برای زائرین امام حسین خرج کنی کمه و برکت میاره. دار و ندارشون رو خرج زائرین میکنن. با روی گشاده و خندان. با خواهش و التماس. یکی دار و ندارش در حد دستمال کاغذیه. همونو داده دست بچه ی شیش هفت ساله ش که خرج این مسیر کنه. 

غذا: اگه بخوام از غذاهایی که تو راه میدادن بگم، الفلافل حرف اول رو میزنه. فقط بحث روی کیفیتشونه! که یکی نونش رو از تو تنور داغ بیرون میاورد و همونجا تازه تحویل ملت میداد، یکی هم خب در این حد تازه و با کیفیت نبود کارش. بنده ر الآن بدنم ر اسکن کنن، 87 درصدش الفلافله! ینی تراکم الفلافل بر آب بدنم غلبه داره! [ مهمل میبافد ] کباب ترکی و کباب کوبیده و برنج و سوپ و آش هم بود. ولی نسبتأ کمتر از الفلافل! ولی صفشون طولانی بود و من هم که میدانید که! خسته ام دوستانم! خسته!

نوشیدنی: چایی عراقی چیست؟! یک استکان کمر باریک چاییِ سیاهِ غلیظِ زهر مار با مقداری شکرِ کفِش! ینی یه استکان چایی اونا یه مجلس امام حسین ما ر تغذیه میکنه! [ کمی پشمک میخورد ] دفعات اول که خوردم داشتم سنگکوب میکردم دگه! اندکی که با فضا آشنا شدیم فهمیدیم که چایی ایرانی هم میدن. به شکلی که همون زهر مار ر سه قطره آب جوش میریختن روش میشد ایرانی مثلأ! 

قهوه و شیر و شربت هم به راه بود!

 

موکب یا همون چادر: اماکن مربوط به استراحت زائرین. که تقریبأ قدم به قدم وجود داشتن و خدمت میرسوندن به ملت که وضعیت بهداشتی نسبتأ خوبی داشتند.

 

شرمندگی:

شبِ دوم رسید و وقتِ استراحت. باید دنبال یه خانه یا همون مبیت میگشتیم که هم بتونیم یه دوش بگیریم و هم وای فای داشته باشه تا بتونیم یه ارتباط با خانواده ها بگیریم؛ بعدِ دو روز! چون تنها راهِ ارتباطیمون با خانواده ها وای فای و نت بود. داشتیم راه میرفتیم که سر یه تقاطع یه بچه ی یازده دوازده ساله جلومون رو گرفت و ازمون خواست که به خانه شان بریم. بزرگتر ها وضعیت حمام رو ازش پرسیدن و اون هم با خوشحالی اعلام موافقت و آمادگی کرد. پدرش هم همون حوالی بود و به جمع اضافه شد و خوشحالیش رو با چهره ی خندان نشون داد. بعد از این صحبت ها نوبت به وضعیت وای فای رسید که پدر خانواده گفت وای فای ندارن. مسئله باعث شد رفیق عمو اعلام مخالفت کنه؛ چون دو روز بود هیچ اطلاعی به خانواده نداده بود و این نگران کننده بود. خداحافظی کردیم و چند قدم به راه ادامه دادیم که پدرم صدامون زد و گفت پدر و پسر بعد از اعلام مخالفت ما به شدت ناراحت و دلگیر شدن و حتی پدر اشک تو چشمش حلقه زده و این سفر و زیارت با دلشکستگی این دو نفر هیچ فایده ای نداره. عمو و سعید هم به فکر فرو رفتن و پشیمون شدن و برگشتیم. برگشتنِ ما همون جوشش ذوق و شوق صلاح و مِهدی بود. پدر و پسر. با کلی احترام و عزت و خوش رویی ما ر سوار ماشینش کرد و کوله هامون ر مِهدی گرفت و گذاشت تو ماشین و به سمتِ خانه شان حرکت کردیم. هرچی به خانه شان نزدیک تر میشدیم، تعجب و حیرتمان هم بیشتر میشد. کل تصوراتم از جهان سومی و خراب شده بودنِ ایران به گفته ی عاشقان و جان بر کفانِ غرب و امریکا بهم خورد. من مناطق محروم زیاد دیدم تو ایران، روستاهای محروم و مستضعف، ولی جایی که من دیدم خیلی فراتر از این چیزا داغان بود. شما یه منطقه ی کاملأ خاکی و ناهموار رو تصور کن. که تقریبأ شبیه اماکن جمع آوری زباله س و هر چند متر یه خانه ساخته شده. خانه ای از جنس خشت و سیمان که یه سری جاهاش ترک خورده و آماده ی تخریبه. با یه درِ حلبیِ نمایشی. همه ش میشه یه خانه ی چهل پنجاه متری که بهترین اتاقش در اختیار ما بود. با روی باز و خوشحالی و ذوق و اهلأ سهلأ و تفضل تفضلِ مادر و دختر کوچیکشون فاطمه وارد خانه شدیم و نشستیم تا استراحت کنیم. چند دقیقه گذشت که صلاح با چهار نفر دیگه برگشت و خدا ر بابت این رزق و روزیش شکر کرد. خیلی هم! انگار دنیا ر بهشون داده باشی که رفتی خونه شون! اون چهار نفر هم شمالی بودند و اهل فریدون کنار. چایی و حمام ر ردیف کردیم و بعدش با مِهدی عکس گرفتیم و باهاش گوشی بازی کردیم. خیلی خوشحال بود؛ و خیلی دوست داشتنی و گل. بعد نشستیم به صحبت با صلاح. همون خانه ر با همون وضع و تمام دارایی و هستیش رو از فضل و بخشش امام حسین و خدمت به زائرین آقا میدونست و بابتش شکر میکرد خدا ر و الحمدالله از زبانش نمیفتاد! میخواستند لباس هامون ر بشورن که یکی از دوستان فریدون کناریمون به دمپای شلوارش اشاره کرد که یعنی اگه امکانش هست بشورن لباس های کثیفش رو. صلاح اشتباه متوجه شد و درجا افتاد رو زمین که پاهای اون دوستمون رو ماساژ بده. با افتخار و خوشحالی. که اون دوست شمالیمون خودشو عقب کشید و متوجهش کرد منظورش چیه. خلاصه اش اینه که خیلی شرمنده شدم و متوجه شدم چقدر بدبختم! من اگه یه روزی یه زائر امام رضا از شهرم عبور کنه، آیا میرم دنبالش و با خواهش و التماس بیارمش تو خانه م و فاصله ی پنج شیش متریِ ناموسم بهش جا بدم؟! حاضرم هرچی دارم و ندارم بذارم براش؟! چقدر بابت داده های خدا شاکرم و بابتِ نداشته هام نا شکر؟! اصن شکر گذار خدا هستم؟! من کجا زندگی میکنم؟! تو چه خانه و منطقه و کشوری؟! حس میکنم لازمه همه  ایرانی ها یه ده روزی از دنیاشون تو ایران دل بکنند و بیان عراق پیاده روی. نظرشون راجع به خیلی چیزا تغییر میکنه؛ مثلِ منِ شرمنده.

 

یه دم و بازدم با طعمِ عشق:

بعد از دو روز و نصف پیاده روی رسیدیم به کربلا. یه نگاه به خیابون ها که انداختم فکر کردم مزرعه س! هر چند متر جلو خونه و موکب ها شتر و گاو و گوسفند دیده میشد که بسته شدن و آماده ن واسه قربانی شدن. ما ایرانی ها هم قربانی میکنیم. ولی چجوری؟ اکثرمون دو سوم گوشت قربانی ر نگه میداریم واسه خودمون و فامیل درجه یک. نقاط بدرد نخور و یک سوم باقی مانده ر تقسیم میکنیم بینِ نیازمندان. ولی تو مسیر  کربلا داستان متفاوت بود. هرجا به گوشت نیاز داشتند، درجا مثلا یه شتر  قربانی میکردند و همه شو میبخشیدن واسه نذری امام حسین و زائرین. 

بعد از کمی استراحت رفتیم به زیارت حضرت علمدار. نزدیکِ اذان ظهر بود که رسیدیم. این یه قسمتِ شیرین بود. چون اکثر زائرین جا گرفته بودن واسه نماز و این یعنی زیارت سخت نیست. به حرم که رسیدم. چشمم که به ضریح افتاد، نا خودآگاه سر به احترام خم کردم و سلام گفتم. حضرت علمداره، حضرت عشق و وفا داری  گذشت، الکی که نیست. کسی که یه تعریف جدید از بخشش رو تقدیم تاریخ و بشریت کرد. اینکه اگه من به آب رسیدم و امامم و بچه ها تشنه ان، اگه من تو دست هام پر از آبِ سرد و زلاله، اگه خودمم دارم از تشنگی له له میزنم، نه نمیشه؛ نمیتونم اون آب رو بخورم. اگه امام و اون بچه های کوچیک تشنه و عطشان هستند، من اگه این آبِ زلال و سرد رو بخورم نامردیه. حضرتِ ابوالفضل هم که تهِ مردانگی و معرفت، گذشت از آب و ریختش تو رود، آب که خوبه، از همه چیزش گذشت و ریختشون تو همون رود و راهی خیمه ها شد که آب برسونه به خیمه ها. همه چیز خوب بود تا دست راستش رو قطع کردند. ولی چه اهمیتی داره؟! هان؟! مشکِ آب که سالمه. ادامه داد تا دستِ چپش و هم قطع کردند. ولی بیخیال! مهم نبود! مشک آب سالمه. گرفتتش به دندان. لشکر سیاهی خوب فهمید کجا رو بزنه که کارِ علمدار تموم شه. مشکِ آب رو که زدن حضرت عشق و وفا شکست، ریخت! درست مثل آبی که تو رود ریخت! شرمنده شد. همین شرمندگی کمرِ برادری رو شکوند که آرزوش بود برادر صداش کنه. آقا امام حسین به آرزوش رسید. ولی خب دیر. حضرت علمدار هم به آرزوش رسید. شهادت تو راهِ امامش. هرچند با شرمندگی ... 

یه نفس عمیق کشیدم رو به ضریح و عشق و صفا رو استشمام کردم. حالم جا اومد. زندگی بود اون دم و بازدم. زیارت کردم و یاد همه تون بودم. همه. نماز رو خوندیم و رفتیم واسه نماز مغرب برگشتیم که بریم زیارت حضرتِ بزرگواری و کرامت. آخه آقا جان شما چقدر بزرگوار و باحالی که منِ بی سر و پاه شدم زائرت؟! چقدر خوبی که منِ آواره و گم شده تو این دنیای کثیف رو پناه میدی پیش خودت؟! چقدر مهربون  آقایی که خوب و بد واست مطرح نیست؟! دم و بازدمِ دوم رو خرجِ همین حرم و ضریح کردم که عشق و زندگی رو نفس کشیدم. اصلأ یه حالی. امیدوارم قسمت همه شه! همه.

هدست:

دلتگی یعنی حالِ من

دلتنگی شد وبال من

دلتنگی سخته واسه اونکه هوایی میشه

بیتابی یعنی گریه هام

بیتابی بغض تو صدام

بیتابی یعنی نوکرت کربلایی میشه

[ دانلود ]

 

تپش تپش هر ضربان قلب من، ذکر علی الدوام من، حسین حسین

حسین حسین میگم، تا آخرین نفس، ای مهربون امامِ من، حسین حسین

یه رو سیاه بازم به سوی تو اومد

تو این حرم فرقی نداره خوب و بد

دعاهامون، مستجابه زیرِ گنبد

 

علم علم، حسینیا از هر کجا میان به پابوس شما، آقام آقام

ستون ستون منم میام، تا برسم به موکبِ امام رضا

 

به تو دل سپردنم، عاقبت بخیریه

الهی فدات بشم، وسط حسینیه

[ دانلود ]

 

با این مداحی تو مسیر پیاده روی یه جا جمع شدیم و سینه زدیم. عجیب غریب ترین حال و هوای سینه زنی ای که تو عمرم تجربه کردم تو همین سینه زنی بود:

 

باید قلبم، برا تو حرم باشه

دائم بساطِ روضه ی تو، علم باشه

وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه

روز و شب ندارم و حرفِ اول و آخرم حسینه...

صرف تو شد همه روز و شب های من

با تو سر شد شب و روز دنیای من

حسین آقای من ...

[ دانلود]

 

شب های جمعه، میگیرم هواتو

اشکِ غریبی میریزم برا تو

بیچاره اونکه حرم رو ندیده

 

بیچاره تر اونکه دید کربلاتو ...

[ دانلود ]

 

کلام آخر:

حرف زیاد بود که نزدم. همین الآن هم طولانی شد و خیلیا نمیخونن. امیدوارم وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم. حتمأ این سفر رو تجربه کنید. حتمأ! 

از گفتن زیارت قبول هم امتناع ورزید لطفأ :))) یه چیز جدیدِ دگه بگید :))

این مصاحبه ی تاریخیِ من ر هم داشته باشید و برید و راضی باشید  [ از شوخی های بینِ راهی که مخاطبش پدرم و سعید، رفیقِ عموم هستش ] :

 

 

  • ۹۶/۰۸/۱۴
  • Neo Ted

نظرات (۳۹)

نه خسته، روزی همه سالتون باشه:) دیگه نگفتم زیارت قبول:D
از عراق خیلی چیزها شنیده بودم، از وضعیت بد کشورشون و خرابی خونه ها تا ماشین های باکلاسشون:)
اما عکس واقعا شکه ام کرد:|
پاسخ:
این خلاقیت کمر نذاشت واس ماع :)))

بله دقیقأ! ماشین های مدل بالا داشتن، ولی جاده ی درست درمان نداشتن.
السلام علیک یا معدنجی. حالا همه میخواستن با شتر و اینا بیان دیگه کارو راحت کردین خدا خیرتان دهاد :دی
منم میگم اتفاقیه اصلاً‌ همه اینو بگن
همچین گفتین مقرراتی و سخت گیر و منظم گفتم یا خدا عجب سفری بشه و چقدر بهشون خوش بگذره! میشه گفت کم لطفی از شماست که بامرامی پدرتون رو این قسمت ضمیمه نکردین. حرکتشون خیلی جالب بود اصلاًً‌ ناظر کیفی بودن برازنده شون بوده

بخش زیارت رو مام امیدواریم.
امیدوارم نصیب مام بشه بلکه اینهمه ارادت عراقیا رو با چشم ببینیم.
خب خوبه شما با این هجم عظیم فلافل تو وجودتون،‌ بعد تشنگی رو خوب چشیدین. چایی شون انقدر تلخه؟ ایرانیزه کردن چایی شون هلاکم کرد. خدا خیرشون بده.
راستش اون سوالای قسمت شرمندگی برای خود منم بود و جوابم متأسفانه نه بوده. به این ارادت بی مثال،‌ هرکی انصاف داشته باشه صحه میذاره.
روضه حضرت عباس برای من یعنی الان انکسر ظهری و انقطع رجائی. شنیدن بی چاره شدن یعنی تو خود حدیث مفصل بخوان...
کلام آخر هم اینکه اتفاقاً‌ دوست داشتیم بیشتر از حال و هواش بگید. جدیداً‌ چقدر حرفای جدید از ما میخواید مگه ما دیکشنری انلانیم؟ والا

پاسخ:
آره دگه. انقدر به فکر رفاه حال بلاگرام من.
قطعأ اتفاقیه! شک نکنید!
نقش پدر بی بدیل بود اصن :))

ان شاءالله قسمت شه.
خدا آب جوششون ر زیاد کنه :))
متأسفانه عقبیم تو این مسئله.

حالا روی ما ر به دیوار نکوبید :| :)))
به ارتوپد مراجعه کن لطفا :))
ما هیچ کدوم رو نداریم:))) ولی فکر کنم وضعیت جاده هامون از اونا بهتر باشه:)
پاسخ:
الساعه! فقط پول ویزیت ر کارت به کارت کن بی زحمت.
خیلی بهتر :))
دیوار... الهی قسمت هر ساله تون بشه و هر سال با معرفت تر.
پاسخ:
اح سنت :))
  • بهارنارنج :)
  • داغااااان امام حسینم دیدی شفا نگرفتی!
    اینم یه سبک جدید زیارت قبول:-P


    خوش به حالت:)
    پاسخ:
    نح

    ان شاءالله قسمت شما
  • جنابــــــــ دچار
  • با تشکر از پست خوب و مولتی مدیای شما عرض زیارت قبول و رسیدن بخیر داریم :)

    + سیگار توی همه کشور های خاورمیانه اینجوریه/ اگه کشور ما رو می بینی به لطف ماجرای تحریم تنباکو سیگار جلوه ی بدی پیدا کرده وگرنه قبلش همینجوری همه گیر بود/ مراجع هم روشن میکردن :)
    پاسخ:
    درود بر تو ای مرد پاکدامن نه ببخشید! پاکشلوار! قابل نداشت دچار جان. قسمت بشه با هم بریم :))

    + درسته. 
    داری بده بعدا نقدی باهات حساب میکنم:)))
    پاسخ:
    ندارم به مرگِ دختر همسایه مان! حساب کن دگه :/
    ان‌شاءالله که تحولاتِ انجام شده درونی بوده باشه! ظاهری که چیزی ندیدیم. :| همون هستید که بودید. :|

    زیارتتون قبول.
    کربلایی شدین یعنی؟! :))
    بگیم کربلایی یاغی مِن بعد؟! :|
    پاسخ:
    ان شاءالله دعاهایی که واسه شفای شما و یه عده دگه هم داشتم بگیره :)))) فعلا که بی اثر بوده گویا :))

    ان شاءالله
    ان شاءالله
    اسمم به زودی تغییر میکنه :)) فعلا همون کربلایی بگید :))
    از اونجایی که هیییچ وقت حرف نویسنده ی وبلاگو قبول نمی کنم پس با عرض شرمندگی و اینا باید بگم
    زیاااارتوووووون قبول درگاه حق ان شاءالله : )
    پاسخ:
    خدا شما ر به راه راست منحرف کنه ان شاءالله :)))
    بح که چه حس و حالی خوبی داشت این زیارت نامه:)
    پاسخ:
    نوش جان : )
    من فکر کردم تا اربعین میمونید:)))
    زیارت قبول کربلایی^_^
    در کل عالی بود پست،منتظرش بودم:)به قول آقا سعید احسن احسن😅😜
    پاسخ:
    میمون خودتانید :| :))))
    مخلصیم :))
    خوشحالم پ : )
    چون قسمت رو هم جنسیتی کردی نمیدم:))
    پاسخ:
    خا مرگِ پسر همسایه شوما هم ضمیمه :)))) خسیس ر بیین حالاع
    اصلا چون به مرگ هم وطنت راضی میشی واسه دو قرون نمیدم:))
    انقدر دنیایی نباش مثلا رفتی زیارت:D
    پاسخ:
    شوما کجایی بودی خانم؟ :| :)))))
    میخواستم ... بشم ولی نشد، یعنی نتونستم خیلی اقتصادی باشم:)))
    (خودم زحمت سانسورش رو کشیدم) :D
    پاسخ:
    امان از ذهن های منحرف! اِمان :))))) من میخواستم آب و هوای شهرت ر بپرسم منحرف :)))
    کمی شرجی داشت، امروز خوب بود بهت سلام رسوند:))
    خدا هدایتم کنه، خب خسیس برام دعا میکردی:|
    پاسخ:
    خدا ر شکر :))
    دعا کردم! ولی امام حسین گفت لینکش کن کعبه :)))))))
    مستقیم لینک شدم آسمون و جواب نداد، ولی فکر کنم این دفعه اشکال از دعاهات بوده، خلوص نداشتی داغان:)))
    پاسخ:
    خا خا :))) خدا هم جوابت کرده دگه
    خا خا دیگه نمیخواد انقدر به روم بیارین:))
    پاسخ:
    :))))
    ولکام بک هوم...
    چشم و دلتون منور به نور سفینه نجات.
    پاسخ:
    هوم؟! کِر؟ :)))
    ممنونم
    تقصیر من نیس. اولی رو زد ثبت نشده. ببخشید.
    هوم خالی. :))))
    پاسخ:
    خدا ببخشه حاج خانم :))
    اها! حله :)
    قلم و گزارش بینظیر... دست مریزاد...
    پاسخ:
    نظر لطفِ شوماس
    نوش جان
  • آرزو ﴿ッ﴾
  • اون قمست شرمندگی و بعدی‌ش و البته کلش خیلی خوب بود.
    هنوز مداحی‌ها رو گوش ندادم ولی با توجه به قبلیه که دوستش داشتم، از دیدن اینا هم ذوق‌زده شدم! پیشاپیش ممنون.
    زیارت‌تون هم قبول حق.
    پاسخ:
    خوبی از خودتانه :)
    امیدوارم خوشتان بیاد.
    ان شاءالله :)
    یعنی یکی بشینه بشماره اون نفر بغلی بیش از یک دور تسبیح اح سنت گفت!
    حس کربلا رفتن به خودی خود خاص هست، حالا ببین پیاده بری چه حسی داره، خوش به حالتون:-)
    پاسخ:
    :)))))) 
    اصن یه حالی!
  • علیـ ـرضـا
  • سلام باحال
    سلام چاقال
    سلام شپش
    رسیدن بخیر ، خوش بحالت رفتی زیارت !
    امسال میخواستم برم ولی گیر و گور اداری نذاشت :|
    علی ای حال خوش برگشتی برار ! خاطراتتم خوندیم :/
    پاسخ:
    علیک تفلون
    علیک داغان
    علیک عنگل اجتماع بشریت :))))
    آره برار. جات پر :))) وجدانأ جا خالی نبود :))) ان شاءالله قسمت بشه با هم یه گروه بیانی ها بریم :))) خیلی حال میده.
  • عاشق بارون ...
  • خیلی عجیبه وضع خونه‌ها و خیابونا در کنار اون ماشین‌های مدل بالا! و سیگار کشیدن اونم توی بین الحرمین. :/
    راستی برای زیارت تفتیش داشتن؟؟ یکی از آشناها از ضریح عکس گرفته بود. یعنی اربعین دیگه کاری به گوشی و دوربین ندارن؟ ما که رفتیم حتی کتاب دعامو هر بار می‌گرفتن و ورق میزدن! چطوریه که بعضی‌ها گوشی می‌برن تو؟؟
    برام سخت به نظر می‌رسید رفتن به کربلا. و اینکه هیچ تصوری از عراق نداشتم. البته خب هوایی و زمینی و راهپیمایی اربعین کلاً با هم فرق دارن. ولی خیلی خیلی دلم خواست که سال دیگه بتونم برم اربعین. کاش همونطوری که امسال طلبیده شدیم٬ سال دیگه واسه اربعین بتونیم بریم.
    زیارت هم قبول! :)
    پاسخ:
    ارث آمریکاس :) تبدیلت میکنه به یه کشور وارد کننده ی مصرف کننده که هیچ کاری از خودت بر نیاد!
    تو حرم که اجازه نمیدن :| چند جا میگردن! 
    اربعین یه چیز دیگه س : )
    من برم اونجا بخوان صدام کنن میگن "بری" :||
    یاغی اینجوری با ولع میگین دلمون خواست خوو :)
    زیارت قبول، وای خدا چقد خوب بوده پیاده روی اربعین. اونجاش که نوشتن "پای آقاهه رو ماساژ داد"، اونجا که از شرمندگی نوشتین، چای عراقیشون که یحتمل خوراک منه، المکس همه و همه اش یه دنیا حس ناب و از ته دل و صادقانه داشت کذاب :))
    قربون حضرت عباس برم که ته ته مرام و مردانگی و نجابت و تمام خوبی های عالمه...
    گذاشته بودم آخر شب تو سکوت بخونم..
    ممنون برا این همه حس خوووب.
    پاسخ:
    بری باخ :)))))))
    خوبه ک :) ان شاءالله برید
    خوبه که دوست داشتید : )
    زیارت قبول ایشالا بازم قسمت بشه آقا بطلبه
    منم دو سال پیش البته نه به قصد زیارت بلکه ماموریت کاری بود واسه تجهیر نیروگاه برق کربلا واسه مراسم اربعین رفتم اونجا همه ی چیزایی که نوشتی رو دونه به دونه به عینه دیدم واقعا حس عجیبی هست توی اون پیاده روی
    مسولیت شما خیلی مهم تر از بقیه بوده ها خسته نباشی :))

    من پیرمردی رو دیدم که بزور میتونست صاف وایسه که کنار جاده یه چادر مانند زده بود با عربی دست و پا شکسته بهش گفتم شما اینجا چیکار میکنی گفت من چون چیزی ندارم که احسان کنم پاهای زوار امام رو ماساژ میدم واقعا گریه م گرفت
    خدا ازتون قبول کنه
    پاسخ:
    خیلی ممنون
    خیلی حسِ باحالیه
    اصن کمر تا کن بود اون مسئولیت :))

    واقعأ هم تأثیر گذاره
  • آقای سر به هوا ...
  • چقدر تایپ کردی لامصب :| :))
    یکم خودتو تحویل بگیر سید :|
    پاسخ:
    دگه دگه :| :))
    خا خا :)))
    باز هم میگم خوش به سعادتتون کربلایی سناتور تد اسبق. خوش به سعادتتون. ان شاءالله هر سال قسمتتون بشه.
    پاسخ:
    مچکرم : )
  • פـریـر بانو
  • آخ... خوش به سعادتتون *__*
    چه پست خوبی بود... مرسی که شریکمون کردین تو اون لحظه ها T_T
    زیارت قبول نگیم؟ نمیشه که! زیارتتون قبول :))
    پاسخ:
    شُکرأ :))
    قابل نداشت حالا
    :)))

  • פـریـر بانو
  • شکرا؟ قشنگ معلومه رفتین تو بحر زبون عربی :))
    ولی چرا پارسال هرکی می اومد می گفت بهداشتش خوب نبود مخصوصا دستشوییش. یا مثلا این چادرای بین راه فرششون بوی خیلی تند جوراب می داد و اینا :/
    پاسخ:
    نعم حریر النساء :)))))
    نسبیه دیگه. بستگی به موکب داره. بعضیا خوبن. بعضیا هم نه.

  • פـریـر بانو
  • اوه الیِس! عربی شدین رفت :)))

    هووومممم‌‌‌... که اینطور :)
    پاسخ:
    :))))

    بله خلاصه
    وااای ویس چی میگه لهجه اصیل چی میگه ،قشنگ مازندرانی اصیل :-D
    پاسخ:
    :))
    البت که من مازندرانی نیستم
  • عاشق بارون ...
  • پس یه سریا چطور عکس می‌اندازن تو حرم؟ :( من گفتم لابد اربعین شلوغه نمی‌گردن دیگه!
    پاسخ:
    عجیبه واقعأ
  • عاشق بارون ...
  • چند بار شنیدم باورم نشد. ولی این بار یه نفر از سامرا و مسجد کوفه و اینا هی عکس فرستاد! چقدر دلم می‌خواست عکس بندازم. :( اونوقت زیر و رو می‌کردن کیف آدمو من نمی‌دونم اینا چطوری میبرن گوشی. :/ تنها جایی که می‌شد عکس انداخت بین الحرمین بود.
    پاسخ:
    عیب نداره حالاع
    اونجا باید در لحظه لذت برد
  • عاشق بارون ...
  • اونکه بله. :) ولی از هر جایی که رفته بودیم اونقدر تو اینترنت گشتم تا چند تا عکس ازشون پیدا کنم. راستی کاظمین و سامرا هم رفتید؟
    پاسخ:
    کاظمین رفتیم
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بلیط ما رو هم می گرفتید و بعد میومدید!
    پاسخ:
    گران بود :)))

    دعا کردم قسمت همه شه ولی.
    عالی بود ،به سایت منم سر بزن طراحی اسم و عکس نوشته رایگان انجام میدم ،در خدمت هستیم
    فوق العاده بود، هیچی نمی تونم بگم و هیچی هم ندارم که بگم...فقط دعا کنید منم برم... 
    پاسخ:
    حالا ببینم‌ چی مشه!
    همون استیکر راه راهه که چپ چپ نگاه میکنه 
    پاسخ:
    :))))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی