نمک شو - گروهِ دوم [ مطلبِ شماره یک ]
نامبرده تا سحرگاه، هی لَقّه پراند و خواب وی را در نربود. صبح زود، وی همهی وسائل لازم و نالازم را چپاند توی کولهاش. بدون زدن ذرهای کرم ضدآفتاب یا کلاه لبهدار به دریای بیساحل حماقت قدم نهاد و جیزغول گشته بازگشت.
اگر فکر میکنید که نامبرده با شادی و مثل شاسگولهای تیتاب به دست خوشحال و شاد و خندانم درد کوفت و زهرمار را میدانم طوری به اردو رفت، اشتباه در سخت هستید. وی میدانست که قرار است در اردو دهان خویش را فنا کناد و به هزیمت سپاریده شَواد.
مدرسهی نامبرده میلیونها تومان پول میگیرد تا هیچ گ.. [معذرت میخواهم، تد گفتهست مودب باشم] تا هیچ غلطی نخورد. اما این بار اُتاباس ویعایپی خفنی گرفته بودند برایمان تا تشریف پلشتمان را از مدرسه جمع کرده و در کف اُتاباس پهن کنیم. لذا نشستیم توی اُتاباس و حوصلهمان داریخاریرارده. یعنی سر رفت. از تفریحات سالممان میتوانیم به کش رفتن هدفون یک سال پائینی و بازیِ استهلاکآور "حدس بزن" اشاره کنم. یکی هدفون را میگذاشت در گوشش و یکی دیگر یکچیزی میگفت و آنیکی آنچیزی را که آنیکی گفته بود را میگفت. برای بقیه هیچ چرتوپرتی را اغماض ننمودم ولی وقتی نوبت من شد، اغماض من را لا الا الا الله تد گفتهست مودب باشم. بچهها میگفتند «منت خدای را عزوجلَّ» یا میگفتند «پتاسیم چه واکنشپذیرست میبینی؟»و با«اگه یادش بره که وعده با من داره، وااااای واااااای وااااای» تیر آخر را بر جناغ من اصابت نموداندند.
پیاده گشتیم و درناهایت در دورترین مکان نسبت به معاونین سکنی گزیدیم. شاید هم گذیدیم. من را درگیر این تجملات نکنید متجلمل میشوم. اول لباسهارا عوض کردیم و بعد رفتیم بازی. آنجا که بردهبودندمان خیلی بزرگ بود و ما مثل گوسپندانی که نمیدانند کجا بچرند دچار استیصال خاصی بودیم. اول رفتیم سوار این اژدها آبِکیهای خُنُک شدیم با یک مشت بچهفسقل که قدشان تا زانوی من بود. کلاس اول یا دوم بودند و انگار که یکی مثل خربزه بلندشان کرده باشد و کوبیده باشدشان زمین، همانطور جیغ میزدند و من و رفقای شاسگولتر از خودم هم به بیمزگیاش میخندیدیم و هرازگاهی صدای سگ ساطع میکردیم که الکی مثلا ما هم ترسیدیم. بعد از آن رفتیم هفت دقیقه برای اینها که میروی رویشان میپری و جفتکها میپراکنی وقت گرفتیم، شد نفری هزار. در اولین قدم همگی فریاد برآوردیم : «چقدر گرمـــــه!» و واقعاً هم گرما ما را به هزیمت سپارد. هر کسی به یکی از آن تورهای کشیِ مضحک هجوم برد. هشت قسمت بود، بگذارید برایتان مثل صفحهی مختصات تقسیمبندی کنم. من در ناحیهی سومِ صفحهی اول بودم. نمیدانم چرا وقتی میخواستم بپرم موقع بلند شدن به ناگه زانویم خم میشد و به گوشهی دیگری پرتاب میشدم. بعد تصمیم گرفتم نشسته این کار را انجام دهم. نشسته خیلی بهتر بود، تقریباً جایم هم ثابت بود و هی میپریدیم هوا و دریوری بلغور میکردیم و به بینمکی حرفهایمان خندهمان میگرفت. یکی از دوستانم گفت **** [ اسم ] بیا دوتایی. وی به سانِ یک گاو اسرائیلی منتظر پاسخ من نماند و خودش را پرت کرد توی ناحیهی من. هر دو پریدیم. او سنگینتر بود و من یکجور بدی شنبه کردم و نصفم روی تشکهای بین توری و نصف دیگرم توی ناحیهی دوم فرود آمد. به همین خربازیها ادامه دادیم. انگار هرکسی که دورتر پرتاب میشد برندهتر بود. گاهی هم پایم لیز میخورد و کلا به صفحهی مختصات دومی منتقل میشدم و با سبکتر از خودمها بازی میکردم. شرایط جوری بود که مواظب دست و پایمان بودیم که نشکنند. حجاب کیلویی چند بود؟ داشتیم بازیمان را میکردیم که مدیر آمد تو و شال همه را سر کرد و گفت جلوی مرد نامحرم باید حواسمان میبود و همینجور با چشمِ بسته موعظه میکرد که آفتاب چشمانش را اذیت نکند، ما هم با نظم و ترتیب دسته به دسته از جلویش رد شدیم کفش پوشیدیم و رفتیم، اما وی کماکان بر شر و ورهایش میافزود.
تا ناهار یک ساعتی وقت داشتیم، پاسورهایمان را توی مدرسه ازمان گرفته بودند جز یک دَست. آن هم توی جیب پشتی شلوار من بود که از رویش شلوار مدرسه پوشیده بودم و نگشتندم. داشتیم گاد فادِر بازی میکردیم. من مافیا بودم، همه در همان سری اول به من شک کردند، نتوانستم از خودم دفاع کنم و سوختم. دکتر هم نجاتم نداد. به درکگویان تکیه زدم بر دیوار پشتی و آنقدر چرت و پرت گفتم که از شدت خنده کارتها از دست بچهها میافتاد و نقشهاشان لو میرفت و به سادگی گند زدم به بازی. هاشم -یکی از بچهها- اسلایم آبی آسمانی آورده بود با توپهای اسفنجی سفید. من هم خمیر سبک قرمز برده بودم. اینهارا هی قاطی کردیم هی زدیم توی سر و مغز هم. اما خرکیترین شوخی این بود که من با دستی که اسلایم داشت زدم توی سر یکی از بچهها. آن یکی هم رَم کرد و بقیه اسلایم را از توی طرف دراورد و چساباند به موهای من. هنوز هم وسط سرم جایی هست که موهایش خیلی کوتاهند چون آن روز مجبور شدیم همهی موهای آن قسمت را بِکَنیم. جیغهای بنفش میکشیدم. این عکس کاملاً گویای قضیه است. صاحبِ اسلایم فقط نگران اسلایمش بود و آن وسط داشت بیشترین حجم اسلایم را از موهای من جدا میکرد که اسلایم بیشتری برایش بماند.
بعد رفتیم ناهار بخوریم، لباسهایمان را عوض نکرده بودیم. وسط راه معاون دعوایمان کرد. سرمان هوار کشید و من برای اولین بار از بارِ حرفهای معاون بغضم گرفت. گشادی مانتویم را مشت کردم و گفتم:«مانتوم بیرونی باشه ولی گشاد باشه خیلی بهتر از اینه که فرم باشه ولی مثل مانتوی شما تنگ باشه!» معاون عصبیتر شد، گفت برگردید، برگردید لباسهاتان را بپوشید. من نمیخواستم. دیگر ناهار نمیخواستم. حتی دوست داشتم بروم بزنم سر شانهی معاون بعد همهی چیپسهایی که خورده بودم را رویش بالا بیاورم بعد خداحافظیکنم و برگردم. هاشم نیامد. حالا همه دنبال هاشم بودند. من عصبی از مسافتی که چهار بار طی کرده بودم ژتون را تحویل گرفتم و غذا را هم. غذا را در اولین سطل جلوی مدیر و معاون خالی کردم و برگشتم. وسط راه بودم که رفقایم آمدند. آنها هم غذایشان را خالی کرده بودند و آمده بودند. هاشم هم کلا غذا نخورد. حقشان بود لعنتیهای عوضی که فقط بلدند خوشیهای بچههارا کوفتشان کنند. بعد رفتیم قایق سواری، مدرسه ناپرهیزی کرده بود پول قایق را داده بود، توی صف بودیم. همهی قایقها پر بودند و قایق چهار، خیلی وقت بود که خالی نمیشد. معترض رو به معاون کردیم و هر کسی چیزی گفت، مثلا گفتیم«دهــــع! بترکه قایق شماره چهار! بسشه دیگه!»یا«کشت مارو قایق شمارهی چهار»و«بابا همون دختر سال پائینی عوضیه توشه، میهوای پیاده شه؟»و حتیتر«کاشکی غرق شه راحت شیم» و.. همینجور داشتیم قایق شماره چهار را مزین میکردیم که دیدیم معاون بدجور زل زده. گفتیم به درک زل بزند تا انشاءالله غزل خداحافظی را خوانده و ما را راحت کند. مدیر گفت قایق چهار را نگه دارند. آن دخترهی سالپائینی آمد و به معاون گفت:«مامان!»و معاون هم مدام از پیاده و سوار شدن آن شاسگول عکس میگرفت و ما نمیدانستیم چجوری گندمان را رفو کنیم :| همگی سوار قایق شدیم و یک مشت عکس اسکلوار گرفتیم که ایناهاشان. با هم قایقهارا موازی میکردیم و میرفتیم میکوبیدیم به کنارهی استخر. با هم تصادف میکردیم و خلاصه سعی میکردیم یک جوری یادمان نیاید چهکار کرده ایم :|
از قایق پیاده شدیم، رفتیم ماشین سوار شویم. من جای راننده نشسته بودم. ما دور اولمان بود و ماشین جلویی دور سوم. مسئولش به ماشین جلویی میگفت بزن کنار که من احساس کردم یک جور خاصی با ما است. لذا ماشین را زدم کنار. و واقعاً هم زدم کنار چون ماشین گیر کرد به تایرها و در نمیآمد و دهان آن مسئول را سرویس کردیم تا دراوردیم ماشین را. من هی یادم میرفت باید ترمز کنم و بخاطر همین دلیل کوچک دوباره کوبیدم به ماشین جلویی. رفقایم را که باید با کاردک جمع میکردند از روی زمین و مسئولها هم با فراغ بال مسخرهمان میکردند نامردها. لامصبها منتظر بودند من پیاده شوم فقط، همگی یکصدا گفتند : «چطوری شوماخر؟» :|
لامصبها هنوز هم دست از سرم برنداشتهاند و هر وقت من را میبینند احوال رانندگیام را میپرسند و حتی بعضیهاشان اسمم را «یگانه شوماخر تابناک عالم» سیو کردهاند.
یکی از دوستهایم این عکسم را گذاشتهاست برای عکس کانتکتم و هر وقت من بهش زنگ میزنم از خنده میپاشد. این را هم دوستهایم گرفتهاند. لامصب چقدر رانندگی به من میآید اصلا.
بعو سوار اُتاباس شدیم و برگشتیم خانه، با یک سری خاطرهی خوب و بد که محالست یادمان برود. رانندگی کردنم را مخصوصاً.
- ۹۶/۰۴/۲۵