نطفه ای که پست شد
نمیدانم. شاید بهترین زمان برای تولدِ این کلمات همین لحظه باشد. دقیقأ همین حالا، ساعتِ دو و سی و نُه دقیقه ی بامداد. وقتی که تقریبأ نیمی از فیلمِ " No Country for old men " را دیده ام و از شدتِ لذت، نیمه کاره رهایش کردم؛ آخر حیفم آمد این لذت به همین زودی تمام شود؛ نیمی از آن را کنسرو کردم برای فردا شب؛ همیشه برای فردا شب هایتان یک لذتِ نیمه کاره داشته باشید! قطعأ یک لذتِ نیمه کاره، بهتر از بی لذتیِ کامل است! بگذریم! داشتم میگفتم. شاید بهترین زمان برای تولدِ این کلمات همین لحظه ها باشد. درست زمانی که دست از سرِ یخچالِ بی نوا برداشتم و بیخیالِ گاز زدن به سوسیسِ خامِ پوشیده شده در لباسِ قرمز رنگش شدم! این یخچال های لعنتی خیلی جذاب هستند؛ شک ندارم اگر یکی از هم کلاسی های دخترِ دانشگاهم، همانقدر که یخچالمان جذاب است، جذابیت داشت، رسمأ میگرفتمش! ولی چه سود که تقریبأ محال است که اینطور شود! یخچال، یکجور کاریزمای خاصی دارد که در عینِ سادگی، خواستنی میشود. آنقدر کاریزماتیک است که حتی وقتی هم که پر از خالی ست، نمیتوانی در آغوشش نکشی! ولی دختر های دانشگاه چی؟! آن ها هیچ وقت خودشان نیستند! در خوشبینانه ترین حالت، خودی را بازی میکنند که دوست دارند بقیه بپسندنشان، اَه! چقدر سخت بود تلفظِ ذهنیِ بپسندنشان! ولی اگر بر فرضِ محال که محال نیست، دختری در دانشگاه به اندازه ی یخچالمان جذاب هم باشد، باز هم بی فایده و خاصیت است، چون نمیشود در آغوشش کشید! آن هم وقتی که پر از خالی ست! دخترانِ دانشگاهمان، همیشه خالی اند! خالی از پر هایی که ضعفش را زار میزنند! بگذریم! بهترین لحظات برای تولدِ این کلمات همین لحظه هاست؛ چون در رختِ خوابم دراز کشیده و دیگر هیچ چیزی نمیخواهم! جز نوشتن. همین را هم نمیخواستم، یکهو شد؛ دقیقأ مثلِ نطفه ی ناخوانده ای که بسته شد و شد عزیز کرده ی مادرش! تا همینجا صغری کبری چیدم که برسم به "تو"! توئی که نه میدانم کجایی و نه میدانی کجا هستم. نه میدانی چه شکلی ام و نه میدانم چه شکلی هستی. راستش چرا دروغ؟! هیچی از هم نمیدانیم؛ نه من، و نه تو! فقط یک چیز را میدانم و آن این است که روزی این جهل به اتمام میرسد. آن روز هم من میدانم تو کجایی، و هم تو میدانی من کجا. تو خوب میدانی من چه شکلی ام و من، حتی میتوانم صورتت را با چشمِ بسته و لبی خندان، نقاشی کنم؛ با همان لبخندی که هنوز نمیدانم چه شکلی ست و آن موقع میفهمم! الآن فقط میدانم در آن لحظه خواهی خندید؛ میپرسی چرا؟! خب معلوم است! چون من روبرویت نشستم. همیشه در قصه ها و فیلم ها، نقشِ معشوقه ها را میدهند به زیباترین بازیگر ها و این تصور بر ذهنِ همه نقش بسته است که معشوقه ها زیباترین هستند، ولی خب. من به این اصل اعتقادی ندارم. گاهی اوقات معشوقه ها میتوانند زیباترین نباشند، ولی جذاب ترین چرا! تو میتوانی مانندِ یخچالمان خیلی زیبا نباشی، ولی عجیب جذاب باشی. ولی خب ترجیحِ من یک توئه زیبا و جذاب است. چون من تو را با هر چهره ای زیبا تصور میکنم، چون قبل از صورتت، عاشقِ تفکرت شده ام؛چیزی که من و تو را به هم گره میزند. حسِ خوبی ندارم! همیشه وقتی حرف از فکر و منطق به میان بیاید حالم بد میشود؛ مخصوصأ وسطِ حرفم با تو! و این تقصیرِ تو نیست. اصلأ تقصیر نیست؛ ولی همیشه جهانی را تخیل میکنم که در آن دیوانه وار احساسی و عاشقانه زندگی کنی و زخمی نشوی! آن دنیا، قطعأ بهشت خواهد شد. دنیایی که بی دلیل بلند بلند کنارت بخندم و کسی انگِ مست و معتاد بودن به من نزند! ولی بی دلیل چرا؟! خب تو کنارم بودی! بگذریم! بهترین وقت برای نوشتنِ این متن، همین لحظه هاست. دقیقأ همین تهِ شب که تاریکی را در حضورِ ماه در آغوش میکشم. همین لحظه ها که با غروبِ ماه، زوزه ی ستاره ها به گوش میرسد. صدایشان را میشنوی! این را هم ضمیمه کن به دانسته هایم از خودت! نمیدانم کِی و کجا، راستش را که بخواهی، انتظارت را هم نمیکشم، درست مثلِ سیگاری که نمیکشم، چون جفتشان برای سلامتی ام مضر است. چون میدانم من اهلِ انتظار کشیدن نیستم، معتادت که شوم، مصرفت که نکنم، خواهم مُرد! این یک ریسکِ بزرگ است و من، اهلِ ریسک نیستم! پس معتقد میشوم به یک اصل و آن این است که تو روزی اتفاق خواهی افتاد! زود یا دیر فرقی ندارد، تو اتفاق میفتی؛ همان اتفاقِ خوبی که افتادنش را اعلامیه کرده بودم در کلِ شهر. تو اتفاقِ خوبِ زندگیِ منی که هنوز نیفتادی! داشتم میگفتم! نمیدانم کِی و کجا، ترجیحِ من روستایمان، همین ساعت، زیرِ میهمانیِ ماه و ستاره ها، در کنارِ رقصِ عاشقانه ی هیزم ها در میانِ آتش است. درست همان لحظه که دستم لا به لایِ جالیزِ خوشبوی موهایت لیز میخورد و درحالی که گرمِ حرف زدن هستی، دو انگشتِ بعدِ شستِ دستِ راستم را بر روی لب هایت میگذارم و میگویم: هیسسسسسس! حرف نزن! و تو یک لحظه دلخور شوی و خودت را جمع کنی و من ادامه دهم: دهنتُ بیار نزدیکِ گوشم! فقط نفس بکش.
+ از اون نوشته هایی بود که یکی مثلش رو نوشتن معلوم نیست کِی بیاد سراغم! چون این خودش اومد سراغم ;)
- ۹۶/۰۲/۲۰