هواشونو بیشتر داشته باشیم

هوای پدربزرگ - مادر بزرگ هامونو بیشتر داشته باشیم! با رفتارهامون اجازه ندیم فکر کنند اضافه و بی خاصیت هستند! اونا شناسنامه های ما هستند؛ تا وقتی که کنارمون هستند و نفس میکشند، عاشقانه دوستشون داشته باشیم.

۹۶/۰۱/۱۲

Neo Ted

نظرات (۱)

۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۲

علی

اتفاق خیلی همیشه اصرار دارم با پدر و مادر مخصوصا موقع سال تحویل بریم سر بزنیم.

یادش بخیر فقط مادر بزرگ پدرم رو یادم میاد بقیه زود تر فوت شدند.

ههه یه بار چارشنبه سوری (مادر و پدرم بخاطر فوت یکی از فامیل رفته بودن ارومیه) و مادر بزرگم مواظب ما(من و خواهر و برادرای بزرگم) بود و من اصرار داشتم برم جلوی در منزل ترقه هایی که از چند هفته قبل با ذوق و شوق خریده بودیم با داداشم،بندازم. :)

مادر بزرگم عصای خودش رو برداشت و اومد سد راه من شد :-O گفت نمیزارم بری...

و من که اون موقع 15 سالم بود گفتم باشه نمیرم و رفتم تلویزیون رو روشن کردم. :)

مادر بزرگم آهسته آهسته با عصاش رفت و نشست و عصا رو مثل همیشه گذاشت پشت پشتی که بهش تکیه می داد.منم رفتم نشستم کنارش و گفت آفرین آفرین. :)

اما نمیدونست قصد دارم که عصا رو از پشت پشتی آروم بکشم و بردارم.شروع کردم.

عضا رو برداشتم و دِ برو که رفتیم و چهار نعل دویدم سمت کوچه و مادر بزرگم بیچاره فکر نمی کردم ولی بیچاره با اون وضعیتش راه افتاد دنبال من تا حیاط اومد.

واقعا خیلی از خودم بدم اومد و دلم براش خیلی سوخت.

رفتم عصا رو پس دادم بهش.اون شب اذیتش کردم.

ولی دفعه اول و آخرم شد.روحش شاد

پاسخ:
عمدی که نبود. عیبی نداره حالا. خدا رحمتشون کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

نام *

پست الکترونيک

سایت یا وبلاگ

پیام *

شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، <strike> یا <s>، ، ، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، ، ، <a href="" title="">، ، <div align="">

کد امنیتی *

ارقام فارسی و انگلیسی پذیرفته می‌شوند

نظر بصورت خصوصی ارسال شود

پست الکترونیک برای عموم قابل مشاهده باشد

Neo's Text

پسرِ تاریکی

داستانِ کوتاه

پسرِ تاریکی - فصل دوم

رایان

پسرِ تاریکی - فصلِ سوم

شهرلرزه

پسر تاریکی - فصل چهارم