تِد و باندِ مخوفِ گانگستر طورش!
در راستای افقیِ این پست میرسیم به یکی دیگه از شاهکار های دوره تحصیلیِ بنده! مربوط میشه به کلاسِ سومِ ابتدایی!
خب همه ی کسایی که من رو از ابتدا میشناسن میدونن از سومِ ابتدایی به بعد دوره ی جاهلیتِ مرکبِ من شروع شد! نه که قبلش جاهل نبوده باشما! جاهل بودم، ولی نه در این حجم و ابعاد! به واسطه ی قدِ بلندی که داشتم [عینک رِیبن اصن] جز سه تا خفنِ کلاس محسوب میشدم! بعد همین موضوع باعث بوجود اومدنِ تنش و فعالیت های تحریک آمیز از سوی دوتا از خفن های کلاس میشد که یکیش مجددأ من بودم! یکی از خفن های کلاس از آپشن های خفنیت فقط قدش رو داشت شِفت [تو مایه های داغانِ خودمون، فقط نسخه ی عیدِ نوروزشه]. بخاطر همین فقط من و اون یکی دیگه فعالیت های تنش آمیز انجام میدادیم. واسه راحتیِ کار یه اسم واسه اون خفنِ میذاریم! قاسم داغان! قاسم داغان از لحاظ قد از من کوتاه تر بود یه خورده ولی چاق تر! یه مدت از تنش های درون کلاسی گذشت و چند باری درگیری لفظی داشتیم که مسالمت آمیز به اتمام رسید! این تنش های درون کلاسی ادامه داشت تا به خارج از چارچوبِ کلاس کشیده شد و ما تنش ها رو در خارج از کلاس و در حیاط مدرسه ادامه دادیم! اکثرأ هم در زنگِ ورزش و وسطِ فوتبال [زنگِ ورزش خودش یه پستِ مستقل میطلبه که یه روزی در راستای همین پست ها مینویسمش]. تنش های لفظی و فعالیت های تحریک آمیزِ ما دوتا ادامه داشت تا به این نتیجه رسیدیم نح! مدرسه و چارچوب و قوانینش بسانِ قوانین و قطعنامه های سازمان حقوق بشر دست و بالمون رو بسته و باید تنش و درگیری رو به خارج از مرزهای مدرسه و به دور از چشم های دیدبانِ حقوق بشر که همون ناظمِ مدرسه باشه بکشیم! البته آنتن و دیش و ست آپ باکس هم زیاد داشتیم تو کلاس که خب حضورِ این موجوداتِ پاچه دوست هم بی تأثیر نبود در تغییر میدانِ نبرد!
خارج شدن از مدرسه، نوعِ جدیدی از تنش و درگیری ها رو در بر داشت! از تنش های تک به تک خسته شده بودیم و تکراری و بی هیجان شده بود و اون حس و حالِ خفن طوری مان را ارضا نمینمود! در همین راستا و جریان، اقدام به جذبِ نوچه و یارگیری کردیم تا باند سازیِ خودمون رو داشته باشیم! دو تا باند با ریاستِ دوتا خفنِ بلند قامت! باند هامون هم کاملأ مساوی بود از نظر تعداد! هر کدوم هفت یا هشت نفر! این باند سازی فصلِ جدیدی بود در درگیری و تنش هامون! تنش ها از حالتِ لفظی به حالتِ خیلی فیزیکی تغییر کردن! هر چند روز یه بار که مشکلی بینِ من و قاسم داغان پیش میومد، اون دیالوگِ معروفی که پسرا خوب درک میکنن چی میگم یعنی: زنگِ آخر فلان جا واستا. بعد طرفِ مقابل یه پوزخندِ خفن طور میزد و میگفت میبینمت!
زنگِ آخر که میخورد دوتا باند با یه حالتِ جومونگ طور روبرو هم وامیستادیم و با یه مدلِ گانگستر طور که تو فیلما دیدید حتمأ، تو چشمِ هم زل میزدن و منتظرِ فرمانِ رئیس باند بودن که خب یکیش من بودم [مجددأ همون عینک ریبن] چند ثانیه با همون حالتِ گنگستر طور نگاه میکردیم همو تا بطور همزمان من و قاسم داغان بسانِ جومونگ یه فریادِ کانگاکارااااااا طور میزدیم و مثلِ بربرها به جان هم میفتادیم و مشکل رو حل میکردیم! گورِ بابای دیده بانِ حقوق بشر و ابراز نگرانی نمودن های بانک کی مون و دوستان ;))) ما از این سوسول بازیا و مذاکراتِ ژنو و سوئیس و لوزان و این دست قرتی بازیا نداشتیم :))) ما منشورِ خودمون رو داشتیم و اون این بود که: بجنگ و بزن و مرد باش! اگه نزنی میزنن و میخوری و بهت میخندن!
ادامه داره...
+ همچنان اون جریانِ خاطره نویسی از دوره ی ابتدایی پابرجاست! هرکسی خواست بنویسه و لینکشو بده تا دورِ هم خاطره بازی کنیم ;)
+ پستِ قبل
- ۹۵/۱۲/۰۶
هی میاید اینجا لبخندهای لطیف طور میزنید ما رو میفریبید . ای داد بیداد