میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر... عکسنوشت: آره رفیق.
این که آدم این ساعت بیدار باشه و شانس اینو داشته باشه که توی سکوت و آرامش چنین صحنه ی دوست داشتنی ای رو ببینه واقعا حس عالیه :) مثلا شما الان میتونید یک دیوانِ عاشقانه یِ تدی بنویسید :))
در راستایِ پسرِ تاریکی بنظرم اسمشو بذارید دخترِ برفی/ روشنایی حتی :)) وسط رمان نویسیتون توی گیر و دار نزول این برکات یه نذر تسبیح اللهم بدل فراقنا بوصال الرویا هم بگیرید که مخاطب این نوشته های بخت برگشته هم بیاد دیگه :))
قابلی نداشت :)) برید زیر سقف آسمون تسبیح بزنید و عاجزانه بخواید اینجوری اثرشم بیشتره :دی بلکه خدا به دلِ سوخته یِ این نوشته هایی که همه مشکوکانه بهشون نگاه میکنن رحمی کنه و رویارو با پست پیشتاز لا به لای برف و بارونا بفرسته بیاد :))
خواستم یه چیزی بگم پشیمون شدم ولی :)) الان ملت فردا میان وبتون میگن این سرخوش که ساعت دو صبح نشسته بود چنین چرت و پرتایی میگفت رو خدا شفا بده ان شاء الله :))