رویایِ قابلِ لمس
نمیدانم کِی! ولی حتی اگر یک روز به پایانِ عمرم مانده باشد، دستِ زن و بچه هایِ درحالِ حاضر، نداشته ام را میگیرم و میبرم روستایمان، تا آن باقیمانده ی عمرم را با عشق و صفا و سادگیِ زندگیِ روستایی بگذرانم.
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم مگر رویا و خیال چیست که اینقدر دور و دست نیافتنی میپندارمش؟! رویا دقیقأ همان زمان از زندگیست که در عصرِ یک روزِ زمستانی، با الاغِ سفیدِ دوست داشتنی ام، که یک بغل هیزم بارش کرده ام، به کلبه ی چوبیِ ساده یمان بیایم و هیزم ها را درکنار آتش بگذارم و دست هایم را به سمتِ گرمای آتش بگیرم و حس کنم این گرما کافی نیست! درست همانجا تو بیایی و از پشت دستانت را بر رویِ چشمانم بگذاری و به یادِ گذشته ها بگویی: اگه راست میگی بگو من کی ام؟! من هم لبخند زنان دست هایِ سردم را بگذرام بر رویِ اجاقِ گرمِ دستانت و بگویم: آخه کی جز تو اینقدر دستاش گرم و آرامش بخشه دیوونه؟! بعد دوتایی با هم بخندیم و دعوتم کنی به صرفِ عصرانه با طعمِ چایِ هیزمی و نانِ محلی و کره مربایِ دست سازت که همه مزه ی عشقت را میدهند.
برای من همین چند خط، حکمِ رویا را دارد؛ رویایی که دور از دسترس نیست! یک روزی تعبیرش را لمس خواهم کرد. شک ندارم ; )
+ عکس واسه روستامونه. اسمشم نمیگم :))) والاع! باز عید و تابستون پاشید بیاین چتر شید اونجا آرامشو سلب کنین ازم :)))
- ۹۵/۱۰/۲۲