سه حرفیِ جمع و جور
دست بر کیبوردِ گوشی میبرم، برایِ گره زدنِ جملات بهم، برایِ دوختنِ پُستی با طعمِ عشق!
همین ابتدای کار، به احترام سه حرفیِ مقدس، پلک هایم را پایین میکشم! ریه هایم را به صرفِ نفسی عمیق، میهمان میکنم و تک تکِ سلول های خاکستریِ مغزم را با تصوراتم از عشقی که تجربه نکردم، قلقلک میدهم تا باز هم مرا شرمنده ی تخیلاتم کنند! و چقدر سخاوتمندانه هیچ خیال و تصوری را از من دریغ نمیکنند این خاکستری های دوست داشتنیِ من.
و اما عشق! همین سه حرفیِ جمع و جور و مظلوم، که این روزها چه دختر و پسرِ چهارده ساله، چه مادرِ بی مسئولیتِ بیست و شش ساله و چه پدرِ خشنِ سی و هشت ساله، تواناییِ تاختن بر جسمِ لطیف و حساسش را دارند. آخر مگر این سه حرفیِ کوچک و نازنازی، چقدر توان دارد که اینطور بی رحمانه به سمتش حمله ور میشویم؟! خدا سر شاهد است که حق نیست این همه کم لطفی! بگذریم جانانِ تِد! بگذارید کمی رویاپردازی کنم محضِ رضایِ رویایِ تعبیر نشده یمان!
الان که فکرش را میکنم میبینم چقدر قانعم برایِ عاشقی کردن؛ چقدر ساده میبینم عاشق بودن را در کنارت و چقدر صادقم برای این عشقِ با تو!
عشق در نظرم خیلی میتواند پیشِ پا افتاده و ساده باشد؛ درست مثل همان چترِ صورتیِ خال خالیِ دوره ی دبیرستانت! همان جایی که به عمد چترم را با خود نیاورم و باکِ بنزینِ ماشین را پر نکنم و خودم باشم و تو باشی و چشم های گُنده ی شکلاتی ات و این گِله، که چقدر دیوانه ای تو پسر! باکِ بنزین را پر نکرده، سادیسم داری مگر که هوسِ خیابان گردی به سرت زد در این شبِ بارانی؟! من هم در پاسخ به شکلاتِ شیرینِ چشم هایت، چیزی جز شیریّتِ دندان هایِ تازه مسواک زده ام ندارم که با یک پوزخندِ خبیثانه، حرصِ نگاهت را در بیاورم و با لبخند بگویم: چترِ صورتی ات را باز کن که باران منتظرِ قدم هایِ ماست! تکان بخور خانم خانما!
چترت را باز کن که بوسه هایِ باران بر صورتِ چتر، بوسه ی آغوشِ من بر دوش هایت را میطلبد! سردیِ هوایِ امشب، گرمایِ عشقِ تو را میطلبد و تا خودِ رسیدن به خانه، با کلی جمله ی عاشقانه، گوشِ چپت را نوازش کنم و سرت هم بر شانه ی راستم خوابش ببرد و توانِ بیدار شدن نداشته باشد! عشق مگر شاخ و دم دارد که اینقدر سخت و پیچیده اش میکنند؟! عشق همین چترِ صورتیِ خیس و قدم های دوتایی زیرِ باران بود که گفتم!
گاهی اوقات عجیب دوست داشتنی تر میشوی! درست همانجایی که لب به غذا نزده؛ با همان نگاهِ معصوم و دختر بچه طورت، دست به چانه منتظری تا ببینی واکنشم به غذای شور شده ات چیست! دقیقأ آنجایی که قدِ بلندم را به رخت میکشم با کوتاهیِ قامتت را در برابر خودم، به سخره میگیرم تا حرصت در بیاید و بالش به دست به دنبالم بیفتی و سر آخر، با در آغوش کشیدنت تفهیمت کنم، فلسفه ی کوتاهیِ قامتت را!
گاهی اوقات عجیب به دلم بیشتر مینشینی! آنقدر زیاد که دل درد میگیرم از وزنِ زیادِ عاشقی ات! درست همان جا که یادم رفته لیستِ خریدت را تهیه کنم و دست به پهلو سرت را کج میکنی و نگاهت را خصمانه، که: حواست کجاس آلزایمری! چند بار بهت گفتم لیست یادت نره!
کسی نیست به او بگوید آخر خوش انصاف، مگر شوقِ دیدنِ چشم هایت، حواس برای آدم میگذارد که اینگونه شاکی میشوی؟!
گاهی اوقات آنقدر جذاب میشوی که هوس میکنم نوشتن را نصفه و نیمه به حالِ خودش رها کنم و بروم! درست همین حالا که چای آورده ای و میخواهم با قندِ آب شده در دلم، آن را بخورم...
+ مخاطب نداشت!
- ۹۵/۱۰/۱۶