از کراماتِ پیرِ فرزانه؛ ابوالبلاگِ تدیانیِ اصل«رضی الله عنه»
داداشِ نُه ساله خیلی ریلکس و جذاب، با زمزمه ی «خوشحال و شاد وخندانم» بر لب، در حالِ عبور از روبرویِ تِد بود که ناگهان صدایِ گوش نوازِ «زاااااارج» از پسِ گردنِ داداشِ نُه ساله در فضای خانه طنین انداز شد!
داداشِ نُه ساله پسِ گردن خاران نگاهی به سقف «چشمانِ تِد» انداخت و پوکر طور پرسید: چرا میزنی آخه؟؟ مگه آزار داری؟؟؟
تِد دستی ب محاسنِ نداشته اش کشید و نگاهی عاقل بر عاسکل به او انداخت و پیرِ فرزانه گون گفت:ببین داداشِ گُلم! من برادرِ بزرگتم! در قبالِ تربیتت مسئولم! وقتی که داشتی از روبروم رد میشدی، بارقه هایی از غرور و تکبر رُ در عمقِ نگاهت حس کردم و برخودم وظیفه دونستم، این نطفه ی شیطانی رُ در ذاتت، هنوز متولد نشده خفه کنم!! بخاطر همین اون پس گردنی رُ حواله ی گردنت کردم. الان نگاه کن به خودت؛ چه متواضع و خاشع و فروتن و اینا شدی! نمیخوای ازم تشکر کنی یعنی؟؟؟ هان؟؟»
داداشِ نُه ساله نگاهی به سقف «آسمان» انداخت و پس از تکاندنِ سر به صورتِ آونگی، نفرین کنان به سمتِ درِ خروجیِ کادر روانه شد.
+لازم به ذکرِ این حرکتِ تربیتی رُ روی پسرخاله و پسردایی و پسرعموم که همگی دوازده سیزده ساله هستن پیاده کردم و بازخورد های نسبتأ مثبتی دریافت کردم! حداقلش اینِ ازم حساب میبرن D:
اصن اسمِ تد تو خانواده با پس گردنی و سرکوبِ غرور و تکبر و روش های تربیتیِ نوین گره خورده!
به همین برکت!
- ۹۵/۰۸/۲۶