تویِ سرمی و این،واسم کافی نیست!
تو نیستی؛درست.
نیومدی هنوز؛درست.
ولی من که هستم!
من که میتونم بهت فکر کنم.
میتونم بسازمت تو ذهنم.
میتونم واست بنویسم.
هوم؟
قبول نداری؟
نمیبینی دارم باهات حرف میزنم؟
پس هستی که مینویسم واست.
هستی که دارم باهات حرف میزنم!
هستی که کسی باورش نمیشه که بی مخاطبن نوشته هام!
بی مخاطب نیستند!اونا هم فهمیدن که تو هستی!
ولی
نمیدونن کجایی!
تو توی سرِ منی!
توی رشته به رشته های عصبیِ مغز منی!
توی سلول به سلول های خاکستریِ مغزم!
حالا اینکه بقیه میگن دروغ میگم که نیستی رو قبول دارم!
ولی واقعأ جوری تو سرم ساختمت که خودمم باورم نمیشه نباشی!
ولی میدونی چیه؟
این بودنت قانعم نمیکنه!
من رویا پردازِ خوبی ام.
ولی
پردازش تو،توی مغزم،شاید مغزمو ارضا کنه؛شاید تخیلم رو راضی کنه؛ولی من،لمسِ دستات رو میخوام واسه ارضای خوشبختیم!
پ ن:به جرئت میتونم بگم تویِ اکسیژن هوایِ روستامون،این توانایی رو بهم میده اونقدر تو لایه های خیال پردازیم فرو برم که کیس مورد نظرم رو طیِ یه عملیاتی جلو خودم ظاهر کنم D:
در همین حدی که عرض میکنم!
به همین تیکه نون!
- ۹۵/۰۷/۲۲
من که خیالاتی به سرم نزد، ولی بازم میگم این پست مخاطب خاص داره :)