انتظار برای یک پایانِ خوش
انگار همین دیروز بود که با خواهر و برادرهای عزیزم،سرگرم رقص و پایکوبی با سمفونیِ بادِ مسافر بودیم.
هیچ کداممان،هیچ ترس و واهمه ای از سقوط نداشتیم و بی توجه به ریتم تندِ موسیقیِ باد،در کنار هم،میرقصیدیم و سرخوش بودیم؛سرخوش،ولی استوار.
جای پایمان آنقدر محکم بود که به فکر سقوط و خورد شدن نباشیم.
ولی طولی نکشید که که روزهای شادابی و طراوتمان،پایان یافت و آواز و رقص های عاشقانه یمان،جایش را به ناله های دردمند و مظلومانه داد.
هیچ وقت یادم نمیرود آن روزی که«گلبرگ»،خواهر بزرگم،با رنگ و رویی زرد و بی جان،دست از دستم کشید و بر روی زمین سقوط کرد؛دیگر توان ایستادن هم نداشت.زمان و چرخش کره ی ماه به دور زمین،کافی بود تا زیبایی و طراوت،از صورتش رخت ببندد و چین و چروک و زرد رویی،ساکنِ چهره اش شود.
هنوز صدای ناله اش که در زیر کفش های پسر جوانی،خِش خِش کنان،مرا صدا میزد،در گوشم منعکس میشود و هر ثانیه مرا به این فکر می اندازد که:فلانی!یک روز هم نوبتِ خورد شدن تو در زیر پای دیگران میشود و آن روز،دور نیست؛بلکه بسیار نزدیک است؛به فاصله ی همین ثانیه،تا پاییز؛شاید هم زودتر.»
حال که با شما سخن میگویم،تک برگِ زرد و چروکیده ای هستم که در انتظار نسیمی خنک،که اینبار نه سمفونیِ باد مسافر،بلکه سمفونی مرگ را برایم به ارمغان خواهد آورد،شاهدِ خورد شدن برادر و خواهر هایم در زیر کفشِ مردمانی عجول و بی حوصله و شاید هم بی تفاوت هستم،که به راحتی پا به روی جسمِ بی حال و جانِ خانواده ام میگذراند و از صدای خش خشِ خورد شدنشان،لذت میبرند و کیفشان کوک میشود.
ولی خبری در راه است،بادِ مسافر،مرگ را برایم به سوغات آورده است؛دعوت به شام آخر شده ام.در تالارِ آیینه.پوچِ پوچ.دختر بچه ای را میبینم که دوان دوان به سمتم می آید تا خش خشی شوم در زیر پاهایش؛دلیلی شوم برای لبخندش.
من راضی ام؛و منتظر.
چه پایانی از این بهتر که پایان من،شروعی باشد بر جوانه زدن لبخندی بر لب این دخترک.
بیا
بیا و در آغوشم بگیر؛که هم آغوشیِ من با کفش هایت،کمدی ترین،تراژدیِ زندگی ام است.
شاد،ولی تلخ.
.
.
.
.
.
.
خِش
خِش
و قهقه ی دخترک که پرواز میکند بر فراز آسمان.